eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
749 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_نوزدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 از فردا صبح
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ⌛️ از همون شب مهمونی هایی که برای برگشتن صمد تدارک دیده بودن شروع شد. فامیلایی که فهمیده بودن صمد برگشته دعوتمون می کردن.💌 صمد با رویی باز همه دعوت ها رو می پذیرفت.🌷 شبا تا دیر وقت می نشستیم خونه این فامیل و اون آشنا و تعریف می کردیم. میگفتیم و می خندیدیم. بعدم که بر می گشتیم خونه صمد مینشست و واسه من تعریف می کرد🍃🌺🍃 میگفت: این مهمونی ها باعث شده من تو رو کمتر ببینم، تو میری پیش خانوما من تو رو نمیبینم دلم برات تنگ میشه!!!🌺💞💗 این چن روزی که پیشت هستم باید قدرت رو بدونم🤗 بعدا که بروم دلم می سوزه! غصه میخورم چرا زیاد نگات نکردم! چرا زیاد با تو حرف نزدم؟! 💟 این خوشی یه هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت☹️ عصر بود که رفت، تا شب تو اتاق موندم و دور از چشم همه گریه کردم😭😢 به گوشه گوشه اتاق که نگاه می کردم یادش می افتادم🙁 همه چی بوی اونو گرفته بود، حوصله هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم😣 منتظر بودم یکی بگه بالا چشمت ابرو هست تا یه دل سیر گریه کنم!😭 حس می کردم حالا که صمد رفته تنهای تنها شدم. دلم هوای حاج آقام رو کرده بود، دلتنگ شیرین جون بودم. لحافی رو روی سرم کشیدم که بوی صمد رو میداد. دلم واسه خونمون تنگ شده بود، آی ... آی... حاج آقا چطور دلت اومد دخترت رو اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگه سری بمن نمی زنی؟! شیرین جون چرا دیگه احوالم رو نمی پرسی؟! اون شب انقد گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم که خوابم برد.😭😣😞 🌞 صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم، زود رنج شده بودم و انگار همه برام غریبه بودن، دلم میخواست برم خونه پدرم! ولی رفتم سراغ دو قلو ها، جاشون رو عوض کردم و لباس تمیز تنشون کردم🙃 مادر شوهرم که بیرون رفت، شیرشون رو دادم و خوابوندمشون و ناهار رو بار گذاشتم. ظرفای دیشب رو شستم و خونه رو جارو کردم. دوقلو هارو برداشتم و بردم اتاق خودم، بعد ناهار دوباره کارام شروع شد.🌸🌻🌸 اونقدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. ✳️انگار صبح شده بود، طبق عادت پنجره رو کنار زدم، حالا چکار باید می کردم؟! نان پخته شده بود، در تنور گذاشته شده بود، چرا خواب مونده بودم😥😢 چرا نتونسته بودم به موقع از خواب بیدار بشم.😣😖😫 حالا جواب مادر شوهرم رو چی بدم😰 ❇️هر طور فکر کردم دیدم حوصله دعوا و مرافعه رو ندارم، بخاطر همین چادرم رو سر کردم و بدون سرو صدا دویدم خونه پدرم. 💞 با دیدن شیرین جون که توی حیاط بود، بغضم ترکید.😭 پدرم خونه بود منو دید پرسید: چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده؟ طوری شده. چرا گریه میکنی؟؟؟😳 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نوزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد . با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram