مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_بیستوهشتم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ چن روز
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_بیستونهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
📿بعد از عید صمد رفت همدان، یه روز اومد و گفت: مژده بده قدم!😍 پاسدار شدم، گفتم که سرباز امام میشم!
🎀 اینطور که می گفت: کارش افتاده بود تو دادگاه انقلاب، شنبه صبح میرفت، همدان و پنجشنبه عصر میومد، برای اینکه بدخلقی نکنم قبل از اینکه اعتراض کنم می گفت: اگه بدونی چقدر کار ریخته تو دادگاه☺️😢
☄ خدا میدونه اگه بخاطر تو و خدیجه نبود این دو روزم نمیومدم😐
🌎 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدم، حال و حوصله نداشتم نمیدونستم چطور خبر رو به دیگران بدم با اوقات تلخی گفتم: نمیخواد بری همدان من حالم خرابه😒🙄
یه فکری به حالم بکن😭😢دوباره حامله شدم!
بدون اینکه خم به ابرو بیاره دستاش رو گرفت بالا و گفت خدایا شکرت!
💠 صمد اصلا پیش ما نبود فقط پنجشنبه ها میومد خونه منم هر جا بودم خودم رو می رسوندم، وقتی میومد در میزد با اینکه کلید داشت😐 بهش می گفتم چرا در میزنی؟😑
میگفت: این همه راه میام تو در رو باز کنی😃😌☺️👌
🌦 یه روز جمعه عصر آماده رفتن شد، بهمن بود و برف سنگینی باریده بود☃❄️🌨
☔️ گفت: شنبه صبح میخوایم بریم مأموریت، بهتره طوری برم که جا نمونم، می ترسم امشب دوباره برف بباره و جاده بسته بشه!
📍 صمد که رفت حالم بد شد، خواهرم بچه اش رو فرستاد دنبال قابله و برگشتیم خونه!
📝تو این حال و روز یه لحظه صمد از نظرم کنار نمی رفت بازم دوست داشتم اون کنارم باشه، صدای گریه بچه رو که شنیدم خودمم گریم گرفت، صمد چی میشد کمی دیر تر می رفتی؟😭😓
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚