مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_پانزدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠عده ای زنه
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_شانزدهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💞با تولد دوقلو ها زندگی ما رنگ و بوی تازه ای گرفت☺️👌
💠 من ازین وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذروندن سربازیش بود و یه هفته در میون به خونه میومد. بخاطر همین بیشتر وقتا احساس دلتنگی میکردم.
🌀 با اومدن دو قلو ها رفت و آمد تو خونه بیشتر شد و کارام اونقدر زیاد شد که دیگه وقت فکر کردن به صمد رو نداشتم😐👌
🔶 از مهمونا پذیرایی میکردم، مشغول جارو و تمیزکاری خونه بودم، شبا خسته و بیحال قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم به خواب عمیقی فرو میرفتم😴😴😴
💭 بعد از چند هفته صمد به خونه اومد🙃
با دیدن من تعجب کرد😳😶
میگفت:به جان خودم خیلی لاغر شدی نکنه مریضی😰
میخندیدم و میگفتم: زحمت خواهر و برادر جدیدته!😁
📍اما اینو به شوخی میگفتم، حاضر بودم بیشتر ازین کار کنم ولی شوهرم پیشم باشد😔
گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده ازین طرف به اون طرف میرفتم تا برگرده. چشمم به در بود. میگفتم: نمیشه این دو روز رو جایی نری و خونه بمونی؟☹️
میگفت: کار دارم باید به کارام برسم.
دلم براش تنگ میشد😣
می پرسید: قدم! بگو چرا میخوای پیشیت بمونم.
دوست داشت از زبونم بشنوه که دوسش دارم و دلم براش تنگ شده.
سرم رو پایین مینداختم و طفره می رفتم. 👀
🌺سعی می کرد بیشتر پیشم بمونه☺️
نمیتونست توی کارا کمکم کنه!
می گفت عیبه! خوبیت نداره پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم😬 قول میدم خونه خودمون که رفتیم همه کاری برات انجام بدم😎.
می نشست کنارم و می گفت: تو کار کن و تعریف کن من بهت نگاه می کنم.😌
می گفتم: تو حرف بزن!!!
میگفت: نه! تو بگو من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرفات بیفتم و کمتر دلم برات تنگ بشه.😅
✨صمد می رفت و میومد و من به امید تموم شدن سربازیش و سروسامون گرفتن زندگیمون سعی میکردم همه چی رو تحمل کنم☺️👌💪
🌟 دو قلو ها کم کم بزرگ می شدن!
هر وقت از خونه بیرون میرفتیم، یکی از دوقلو ها سهم من بود.🙃
اغلب حمید رو بغل میگرفتم🤗
بیشتر بخاطر اون شب که اونقدر حرصمون داد و تا صبح گریه کرد، احساس علاقه مادری نسبت بهش داشتم😘😍
مردمی که مارو میدیدن با خنده میگفتن: مبارکه! کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟! 😅😄
💐 یک ماه بعد مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت.
🌞 صبح زود بلند می شد تا نان بپزد.
وظیفه من این بود که قبل ازون بیدار بشم، برم تنور رو روشن کنم تا هنگام نان پختن هم کمکش باشم.
💥 بخاطر همین دیگه سحر خیر شده بودم؛اما بعضی وقتا هم خواب می موندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور رو روشن می کرد و مشغول پختن نان میشد😬😐
💦 درین مواقع جرئت رفتن به حیاط رو نداشتم، بخاطر همین هر روز صبح تا از خواب بیدار می شدم اول گوشه پرده اتاق رو کنار می زدم، اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده😍
ولی اگه دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم.😭
وامصیبتا!😢
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_پانزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شانزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram