eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
. #ریحانه #قسمت_ششم ⚠️بعضیا میگن حجاب محدودیت هستش، بعضیا هم میگن حجاب مصونیته..🤔🤔 من میگم حجا
. ؟؟؟ ! هر چیزی در این عالم یک ظاهر داره یک باطن، یه درون داره یه بیرون ،یه پوسته داره یه مغز. اونی که قیمتی هستش کدومه؟🤔 مطمئنا اون درونیه. انسان خیلی ، چون این مغز خیلی ارزشمنده ، دوتا لایه براش گذاشته ، و . این محافظ ها که ندارن،قیمت اصلی برای مغز هستش. هر چیزی یه ظاهری داره یه باطن، یه گوشی یک میلیون تومانی رو در نظر بگیرید، ایا این یک میلیون برای قاب گوشیه؟اونی که قیمتیه کدومه؟ قیمت اصلی برای اون داخلیه هستش، پس این قاب رو برای چی میزارن ؟ برای حفظ اون چیز با ارزش داخلی. مثلا الان قیمت شما به دلتون هستش یا پوستتون؟؟ 🤔 قطعا اون باطن مهمه. درسته که اگه دلت پاک باشه همه چیز درسته ،منم شک ندارم. ولی همه و همه چیز در این عالم یه مغز داره و یه پوسته و برای اینکه اون مغز سالم بمونه لایه محافظ براش میزارن. اگه ادم باشه همه چیز حله، اما این دل برای پاک موندن، از بیرون نیاز به لایه های داره. اگه این محافظ نباشه دله پاک نمی مونه !چه بخوای چه نخوای ! ✅این قانون عالمه که برای محافظت لایه ی بیرونی لازم است. شما دوتا شیشه عطر رو در نظر بگیرید،یدونه رو 10هزار تومن خریدی، اون یکی رو یک میلیون خریدی.چجوری ازشون استفاده میکنی؟؟ آیا اون عطر یک میلیون تومنی رو هم مثل اون ده هزار تومنی به بقیه هم میدی و درش رو باز میزاری؟؟ مطمئنا این عطر یک میلیون تومنی رو حسابی ازش محافظت میکنید ،درش رو محکم میبندید. ایا این محفوظ کردن عطر و محکم بستن درش ،یعنی اینکه این عطر خیلی بی ارزشه؟؟ یا خیلیی پر ارزشه؟؟؟ هم همینه،یعنی اینکه تو خیلی با ،تو خیلی خوبی. میشه به کلکسیون خوبی هات این یه دونه رو هم اضافه کنی....؟؟!! رو اضافه کنی.... ... قرارگــــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_ششم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🔶 وقتی دید به این ر
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌 🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟ 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو. 💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو. تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره... 🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.» بعد خداحافظی کرد و رفت ...... ❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇 🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.» 💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه. گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.» خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد. ✍ادامه دارد... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فرقه_ضاله_یمانی #قسمت_ششم ❌صاحب‌نفس مطمئنه❌ گاطعی بارها در سخنرانی خود ادعا می‌کند: «م
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 ❌ادعاها❌ 👈جنجال گسترده در اعلام محل واقعی قبر حضرت زهرا(س). 👈 ادعای نمایش اسم احمد در آتشفشان! 👈مردود دانستن علم رجال و اصول فقه این گروه برای توجیه استناد خود به روایات جعلی و همچنین ناتوانی احمد الحسن از احتجاج علمی به روش اصولی به‌کلی علم رجال و اصول را بدعت و نادرست شمرده است. چراکه گاطعی می‌دانست اگر علوم اسلامی منبعث از قرآن و بیان معصومین را بپذیرد، دیگر نمی‌تواند از روایات مجهول‌السند یا مجمل استفاده کند. نکته جالب مسئله آن است که برای توجیه استناد به روایات مجعول‌السند و راویان کذاب به روایات مجعول دیگری استناد می‌کنند و این روند به‌طور مداوم ادامه دارد. مانند استناد به روایتی از «سفیان بن السمط» از امام صادق(ع) در کتاب «مختصر بصائر الدرجات» که به نقل از امام صادق(ع) آمده است: «اگر کسی به نقل از من گفت شب روز است و یا روز شب است آن را تکذیب نکن زیرا من را تکذیب کرده‌ای!» ... 📚منابع: 1⃣ روایت از سفینه البحار به نقل از حسینی دشتی، سید مصطفی، معارف و معاریف، ۱۳۷۶، ج 10، ص 617. 2⃣ غیبه نعمانی، ص 163؛ بحارالانوار، ج 52، ص 75 3⃣حیدری آل کثیری، محسن؛ حیدری چراتی، حجت، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390. 4⃣ علی‌اکبر مهدی پور، بررسی چند حدیث شبهه‌ناک، فصلنامه انتظار، شماره 14. 5⃣حیدری آل کثیری، محسن، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390. 6⃣منتخب الانوار تألیف السید علی بن عبدالکریم بن عبدالحمید النیلی النجفی، صفحه 343. 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @masjed_gram 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_ششم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟ ــ خب آره ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟ ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ. ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد ... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram