مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوهفت •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 صمد که رف
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوهشت
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
برادرم قاب عکس صمد رو از طاقچه پایین آورد .
بچهها به طرف عکس دویدند.🏃🏻 یکی بوسش میکرد، دیگری نازش .زهرا با شیرین زبانی بابا بابا میگفت .👼🏻
برادرم دستش را بلند کرد🙌🏻 و گفت :«خدایا! صبرمان بده. چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچههای یتیم رو بزرگ کنه؟!»😣😔
همسایهها یکی یکی از راه رسیدند. خانم دارابی با حالت عزاداری میگفت😞 :«جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچههایت آتشم زدید .»
خانم دارابی بنده خدا نفسش بالا نمیآمد. داشت از هوش میرفت .😰
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچهها میخوابیدند، میرفتم بالای سرشان و میبوسیدمشان و مینالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار میشدند .😭😭
آن شب تا صبح گریه کردم. برای تنهایی بچههایم اشک ریختم .😪😓
نمیتوانستم زهرا را شیر🍼 بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ میکشید.😵 همسایهها زهرا و سمیه را بردند .
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینیبوس🚎 از قایش آمدند؛ با چشمهای سرخ و ورم کرده .
دوستان صمد آمدند و گفتند :«صمد را آوردند سپاه .» آماده شدیم و رفتیم دیدنش.😓 صمدم را گذاشته بودند اوی یک ماشین بزرگ یخچالی، با شهدای دیگر .
در ماشین را باز کردند تابوتها⚰ روی هم چیده شده بودند .
گفتم😫😭 :«صمد! صمدم را بیاورید، خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم .» آقا تیمور از ماشین بالا رفت چندتا تابوت⚰ را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود .آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت :«داداش است .»😔
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم باشد☹️ و توی بغلش گریه میکردم.😭 این اواخر حالش خوب نبود، نمیتوانست از خانه بیرون بیایید. جایی کنار صمد برای من و بچههایم نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم😪 و گفتم :«سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه .»
از شهادت ستار فقط دوماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت⚰ را گذاشتند توی آمبولانس خواستم سوار بشوم، نگذاشتند .😒
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚