eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ❗️ 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
🔻 ❗️ بنده یه پسر ۴ ساله دارم، با هم سوار مترو شده بودیم ... 🚈 👸یه خانومی که کنار ما ایستاده بود ، شروع کرد به بازی کردن با پسرم ... ⚠️پسرم اخم کرد و بهش گفت: شما زشتی😧 یه دفعه همه برگشتن سمت ما👀 خانم گفت: چیکار کنم باهام دوست بشی؟ گفت خوشگل شو!! 😇 همه واگن توجهشون به ما جلب شده بود ، 😳 خودم تعجب کرده بودم ، ولی چیزی نگفتم. اون خانم گفت: عزیزم چیکار کنم خوشگل شم؟ 🤔 پسرم گفت مثل مامانم شو ، لبخند رو لبای خانومه خشک شد. 😕 یه نگاهی به من کرد ، بهش لبخند زدم 🙂 و گفتم شما از من زیباتری اما خب فطرت بچه که پاکه این طوری دوست داره! (به گردی صورتم اشاره کردم) حواسم بود که چند نفر خودشونو جمع کردن ، خانومه هم به طور مصنوعی دستشو برد سمت شالش ، پسرم گفت گوشوارتو بکن زیر روسریت! 😟 اونقدر حیرت انگیز بود فضا که همه متعجب بودن. یه دختری اون طرف تر با لج پیاده شد و گفت: بچه هاشونم کردن گشت ارشاد ، حال آدمو به هم میزنن ؛ 😒 اما کسی دیگه چیزی نگفت. خانومه که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت حالا باهام دوست میشی؟! 🙃 پسرم به من گفت: مامان منو بشون رو پات این خانومه بشینه خسته نشه. خانومه دلش ضعف رفته بود. 😍 نشست و نازش کرد. پسرم گفت جا بهت دادم منو دعا کن. 📿 بهش گفتم تو مترو و اتوبوس به هر کس جا بدیم برامون دعا میکنه ، اینو به همه خانوما میگه... خانومه گفت تو باید برای من دعا کنی🙏 و بهش شکلات داد. 🍬 فهمیدم حالش عوض شد ، راستش خودم هم بغض کرده بودم... 😢 📖منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲» • مجموعه خاطرات و ، ص۸۲ و ۸۳ • کاری از جنبش حیا قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
❗️ رفته بودیم پارک. تا نشستیم، زن و مردی هم اومدن، وسایلشونو کنار ما بساط کردن و نشستن ... وضعیت اون زن اصلا مناسب نبود. محسن هم نسبت به این مورد خیلی حساسیت داشت، می‌دیدم که عذاب می‌کشه😞💘 دست‌فروشی اومد سراغ ما که پلاستیک فریزر می‌فروخت. محسن بهش گفت: «این پلاستیکا رو بده به این خانم تا حجابش رو درست کنه!» دست‌فروش اومد سراغ من. محسن دوباره بهش گفت: «مگه نشنیدی؟ ببر بده به این آقا تا به خانمش بگه حجابش رو درست کنه» خانمش زد بهش که؛ تو چیکار داری؟ میخوای شر درست کنی؟ اما با همین حرف محسن زن روسریشو جلو کشید و لحظاتی بعد هر دو بلند شدن و از اونجا رفتن. 📖منبع: کتاب «زیر تیغ»، ص۱۶۰ خاطره‌ای از شهید حججی از زبان یکی از دوستانش(صادقیان) قرارگــاه‌فرهـــنــگۍبــاقــراݪــــعــــلــــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔻 ❗️ "دوستی با جنس مخالف" عصر یکی از روزها بود. 🌗 ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یه لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختری جوان مشغول صحبت بود. 🗣 پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶 می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفته. 😥 چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا اون پسر خواست از دختر خداحافظی کنه ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. 🤗 پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️ قبل از این که دستش رو از دست اون جدا کنه با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت : ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانوادت را کامل می شناسم ، تو اگر واقعاً این دختر می خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که .... پسر پرید تو حرف ابراهیم و گفت : تو رو خدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...🙈 ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی رو داره ، تو هم که تو مغازه اون مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم که ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای ؟😃 جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.😱 ابراهیم جواب داد: پدر با من ، حاجی را من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.✅ جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.🚶 شب بعد از نماز 📿، ابراهیم تو مسجد با پدر اون جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگه کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه باید ازدواج کنه.❤️ در غیر این صورت اگر به حروم بیفته باید پیش خدا جوابگو باشه.👿 حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو تو این زمینه کمک کنند.💪 حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخماش رفت تو هم.😠 💢 ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده ؟ 🤔 حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای اون روز مادر ابراهیم با مادر اون جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از این قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار بر می‌گشت شب بود.🌚 آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉 لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت به خاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به پیوند الهی تبدیل کرده بود. 😇 این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.🌹 📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲» • مجموعه خاطرات و ، ص ۳۹ و ۴۰ و ۴۱ قرارگـــاه‌فرهنـــگۍبــاقــراݪــعـــلــــومـ 🌿eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔺 ❗️ ✨تذکری از جنس غیرت✨ چند روز پیش داشتم تو خیابان انقلاب راه میرفتم 🚶 که به پاساژ مهستان برسم. یه خانم و آقای داشتند با هم می‌رفتند.👫 وضعیت حجاب خانم خیلی بد بود؛ 😓 طوری که تو خیابون همه داشتند نگاهش می کردند.👀 آن آقا هم که همراهش بود ورزشکار و هیکلش هم مثل بادی بیلدینگ کارا بود. با خودم گفتم بگم یا نگم!🤔 تو همین فکر بودم که گفتم فوقش یه کتک مفصل میخورم ولی باید تذکر بدم.😊 اون آقا رو صدا کردم و بهش گفتم: حجاب این خانم که همراه شماست اصلا مناسب نیست لطفاً بهشون بگید حجابشونو درست کنند. 😶 اومدم که رد بشم و برم ، اون آقا گفت: به تو ربطی داره اصلا؟ بزنم صورتتو داغون کنم؟! آخه تو فضولی به درد نخور!! 😡 خلاصه من پیش خودم گفتم من که کتک خوردم بزار تذکرمو بدم. بهش گفتم: از اونجایی که من ناموس خودم حساسیت دارم خیلی بهم برخورد مردای نامحرم دارند از روی شهوت به این خانم که همراه شماست نگاه می‌کنند و به خودم اجازه ندادم بی تفاوت از کنار شما رد شم و این شد که بهتون گفتم. 😇 قیافه آقای اصلا یه جوری شد انگار یه پارچه آب یخ بریزی رو سرش!! 🙁 من از کنارش رد شدم و رفتم که یهو دیدم صدا میکنه و میگه وایسا کارت دارم! رسید بهم؛ باهام روبوسی کرد 😙 و گفت: خیلی مردی!! هنوزم آدم‌هایی هستند که مردم را مثل ناموس خودشون میدونند و بعدم تشکر کرد و رفت به اون خانم گفت حجابتو درست کن. ✅ 📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲» • مجموعه خاطرات و ، ص ۳۳ و ۳۴ قرارگـــاه‌فرهنـــگۍبــاقــراݪــعـــلــــومـ 🌿eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔻 ❗️ رفاقت با شرط ترک گناه (خاطره شهید ابراهیم هادی) امر به معروف و نهی از منکر اگر و با محبت قلبی و انجام نشه ؛ اگر و از راه درستش و از طریق اهل انجام نشه ، حتی اگر همه این ها باشه ولی با ظرافت خاص خودش انجام نشه ، درست برعکس نتیجه میده و میشه: نهی از معروف و امر به منکر...🚫 ✅ روش امر به معروف و نهی از منکر "ابراهیم" در نوع خود بسیار جالب بود.😍 مثلا اگر می خواست بگه که کاری رو نکن سعی می کرد غیرمستقیم باشد. مثلاً دلایل بد بودن این کار از لحاظ پزشکی ، اجتماعی ، و ... رو میگفت تا طرف مقابل خودش به نتیجه لازم برسد.🤔 بعد از دستورات دین براش دلیل می آورد. 📚 یکی از رفیقای ابراهیم گرفتار چشم چرونی بود و مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می‌گشت.👀 چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار آن را تغییر بدن.🙁 در اون شرایط که کمتر کسی آن را تحویل می‌گرفت ، ابراهیم خیلی باهاش گرم گرفته بود و حتی آن را با خودش به زور خانه می‌آورد و جلوی بچه های دیگه خیلی بهش احترام می گذاشت.😊 مدتی بعد شروع کرد با آن صحبت کردن.🗣 اول آن را غیرتی کرد و گفت: "اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو راه بیفته و آنها را اذیت کنه چیکار می کنی؟" 🤔 این پسر با عصبانیت گفت: "چشماش رو در میارم! "😡 ابراهیم خیلی آروم گفت: "خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری چرا همون کار اشتباه را انجام می‌دهی؟" 😬 و بعد ادامه داد : "ببین اگر قرار باشه هر کی به دنبال ناموس دیگری باشه که دیگه جامعه از هم میپاشه و سنگ روی سنگ بند نمیشه! " ❌ بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و کلی دلیل دیگه آورد و اون پسر تایید می‌کرد. ✅ بعد هم گفت : "تصمیم خودت را بگیر اگر می خواهی با ما رفیق باشی باید این گناه را ترک کنی." 💚 برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم برایش آورد باعث تغییر کلی تو رفتارش شد و اون رو به یکی از بچه‌های خوب محل تبدیل کرد. 📿 این پسر نمونه‌ای از افراد زیادیه که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع اون ها را متحول کرده بود. 🌸 نام این پسر الان روی یکی از کوچه های محله نقش بسته. 🌹 قرارگـــاه‌فرهنـــگۍبــاقــراݪــعـــلــــومـ 🌿eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿