ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مارال که هیچوقت تو جمع بزرگترا حرف نمیزد با تندی از جا بلند شد رو به مازیار گفت
_غیرتت کجا رفته چرا دستشو نمیگیری بریم خونه ها چرا نشستی نگاه میکنی
تا حالا هیچوقت مازیار رو انقدر ناراحت ندیده بودم مغموم بود و چهره اش قرمز شده بود از ناراحتی آروم گفت
_ماهورا خودش عاقلتره به شرایط زندگیش هرچی اون تصمیم بگیره من پشتشم
ای کاش دستمو گرفته بود با خودش برده بود تا کمتر غصه میخوردم بجای مازیار آرمان گفت
_چی میگی مازیار چرا انقد لهی تو پاشو ببینم
بعد رو کرد سمت فاطمه و گفت
_فاطمه خانم وسایلای سر دستی ماهورا و بچهارو اماده کنید بقیش بعد میام میبرم
فاطمه عین فشنگ از جا ازاد شد برای اماده کردن وسایلم میدونستم قصدش تلنگر زدن به امیرحیدره وگرنه اگه یه دلگرمی داشتم اونجا همین فاطمه بود
آقا محمد هم رفت سمت هدیه زهرا و بغلش کرد همونجوری که میومد بطرفم گفت
_بریم عمو مامانت میخواد بره خونه بابابزرگ آوا هم میاد اونجا
خانم ایزدی بلند شد زهرا رو از دست محمد گرفت و گفت
_کجا میبری بچمو مگه من میتونم بدون زهرا بخوابم منصور هم نمیتونه
مگه همدم شب و روز همدیگه نبودیم خانم ایزدی چرا دو ساعته فراموشت شده مگه شبا سرمون کنار همدیگه نبود تا یک سال و خورده ای چرا یه شبه فراموشت شد
قلبم به درد اومده بود عین بیچاره ها ایستاده بودم و بقیه پاسم میدادن بهمدیگه امیرحیدر تنها کسی بود که انگار اصلا معنی حرفها رو نمیدونست فقط نگاهمون میکرد چقدر دلم میخواست حرفی بزنه و از این آشوب خلاصم کنه ولی حرفی نزد و وسایلمم توسط فاطمه و محمد جمع شد
ساکم دست آرمان بود و امیرعلی تو بغل مریم، دستم تو دست مازیار بود و زهرا تو بغل مارال، غریبونه از اون خونه رفتیم نه کسی گفت کجا نه کسی چرا همه امادگی رفتن منو داشتن لحظه اخر برگشتم حیدرو نگاه کردم، اونم سکوت کرده بود و بی تفاوت نگاهم میکرد
اینهمه غصه حجم سینم رو پر کرده بود و سنگینیش برام غیر قابل تحمل شده بود سرمو گذاشتم روی شونه ی مارال و آروم آروم گریه کردم تا رسیدیم به خونه و پناه بردم به آغوش مادرم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕
به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد
برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇
@Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕
دیگه برای vip درخواست ندید و حق عضویت جدید پرداخت نکنید لطفاً🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
شب تا خود صبح بیدار بودم نه امیرعلی رو بغل گرفتم نه توجهی به زهرا داشتم که تو بغل مازیار آروم نمیگرفت و پدربزرگش رو میخواست این بچها عادت کرده بودن به خونه ی ایزدی و هیچ جا بجز پیش خودشون آروم نمیشدن مگه میشد اینارو خوابوند تا خود سحر گریه کردن و بهونه گرفتن هرچی آرمان دعوا کرد هرچی مارال دعوا کرد افاقه نداشت من همچنان دراز کشیده بودم توی تخت و چشم دوخته بودم به سقف اتاق تو فکر دستی بودم که دست حیدرو گرفت تو فکر دستی بودم که نشست روی شونه ی حیدر تو فکربچه ای بودم که بچه ی حیدر بود و بچه ی من نبود
دم سحر بود کم کم اذان میشد باید میرفتم شاهچراغ اونجا بغضم بهتر وا میشد اونجا حالم آرومتر میشد اونجا تمام غصه هام پر پر میشد
عین جن زدها بلند شدم حالا همه ی خونه از خستگی گریه های بچها خواب بودن همه خواب بودن و خیلی راحت وضو گرفتم بدون چادر از خونه رفتم بیرون با اینکه خونه عوض شده بود ولی بازهم نزدیک به حرم بود ترسناک بود اون ساعت ولی بی توجه به افراد کاتن خواب که ممکن بود هرلحظه بلند شن و بهم حملهکنن رفتم سمت حرم رسیدم جلوی در چادر سفیدی برداشتم و رفتم داخل
همون اول کار همون اول راه همون اول بسم الله غیاث پیداش شد
_بهم ریختی چشم گربه ای
چونه ام لرزید
_غصه نخور ته تهش مال منی
با لرزش صدا گفتم
_چرا دست از سرم بر نمیداری
خیلی راحت و پر جرات گفت
_چون دوست دارم
با گریه گفتم
_یه زن با دوتا بچه رو چجوری دوست داری تو
شونه بالا انداخت و جواب داد
_مگه برام مهمه این حرفها
بی خیالش شدم رفتم داخل حرم کنار ضریح نشستم دقیقا همون جایی که نشسته بودم دو تا تقه خورد به حایل بین و غیاث گفت
_دخیل نبند اینجا من بستم حاجت نگرفتم پاشو بیا اینور حیدرت اینجاست
دستپاچه شدم ترسیدم حالم بد شد
سرمو چسبوندم به ضریح و از ته دل اشک ریختم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بلند شدم به امید دیدن امیر حیدر رفتم تو صحن دور خودم دور میخوردم ولی نمیدیدمش تو اون خلوتی حتما نیومده بود بیرون دوباره صدای غیاث طنین انداخت پشت گوشم
_دنبالش نگرد رفت
تمام امیدم ناامید شد انگار بادم خالی شد برنگشتم سمتش همونجور که بهش پشت کرده بودم آروم آروم از حرم رفتم بیرون رسیدم خیابون اصلی دم ورودی حرم دقیقا همونجایی که برای اولین بار حیدرو دیدم اشفته و پریشون از سفره عقد فرار کرده بود چشمام خورد تو دوتا چشم مشکی به اشک نشسته چقدر دوستش دارم من از دوست داشتن حیدر لبریز بودم نمیتونستم فراموشش کنم یا بندازمش پشت سر و بسپرمش به دست زمان حیدر شوهر من بود تمام دار و ندار من بود من با اون معنای زندگیو فهمیده بودم چجوری میتونستم بذارمش کنار
_داری خاطراتتو مرور میکنی؟
غیاث هم پشت سرم بود این بشر همیشه همراه من عین سایه بوده عین ساده کنار من بوده نمیدونم ورا هیچوقت نخواستم بهش زمان بدم وای خدایا این فکرها چی بود میومد تو ذهنم
_من باید برم امیرعلی بیدار میشه
پا تند کردم سمت مخالف خیابون با صدای کمی بلندی گفتی
_خدا هم دوست نداره مال من نباشی
چرت میگفت من مال حیدر بودم و مال حیدر هم میموندم غیاث متوهم بود وگرنه اینهمه عاشقی منو میدید و دست بردار میشد چی میشد حیدر هم قد غیاث هوامو داشت همیشه سکوت میکرد و اجازه میداد زمان همه چیو درست کنه چرانمیومد دنبالم فراموشی گرفته ولی به حکم شرع که من زنشم چرا حسی بهمون نداره که باعث بشه به سمت مون کشیده بشه
تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه بازهم همه خواب بودن بجز آرمان که نشسته بود روی تشکش و با گوشی با کسی چت میکرد به محض دیدنم با صدای آرومی گفت
_برو بیرون ببینم غیاث گوشتو میذاره کف دستت یانه
همینو گفت و رفت زیر پتو، بیچاره بیدار مونده بودتا من برگردم خونه همینقدر نگران و من از داشتنش خدارو شکر میکردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
رفتم اتاق مامان دیدم امیر علی تو بغلش خوابه کمی پشت سرش زهرا خواب رفته بود بمیرم برای بچهام که چجوری پر پر اینور اینو افتاده بودن
پتو برداشتم انداختم روی زمین خوابیدم عین جنین تو خودم جمع شده بودم و چشمامو روی هم فشار میدادم بلکه خوابم ببره نبرد که نبرد چشمام به سقف بود تا کم کم هوا روشن شد و مامان داشت تکون میخورد تا بیدار شه امیر علی هم با تکون خوردن مامان بیدار شد و شروع کرد به جیغ کشیدم
عین جن زدها پریدم برش داشتم گرفتمش تو بغلم پسرکم گشنه بود فورا مادری کردم و شیر بهش دادم مامان هم سرجاش نشست و گفت
_تو کی اومدی اینجا
آروم گفتم
_بعد از نماز
بلند شد روسریشو پوشید و گفت
_من میرم بیرون تو هم به بچهات برس گناه دارن دیشب تاحالا بال بال میزنن برای خودت
اشک تو چشمام جمع شد جوابی ندادم مامان رفت بیرون من موندم و امیر علی روی پام و زهرایی که خواب الود به اغوشم پناه اورد
نمیدونم کی و چجوری خوابم برده بود که بعد از بیداری نه زهرا روی پام خوابیده بود و نه امیرعلی کنارم بود
وحشت زده بلند شدم رفتم بیرون سرگردون صداشون زدم
_زهرا زهرا امیر علی کووو مامان
مریم اومد رو به رو بیچاره اونم ترسیده بود
_آبجی اینجان نترس پیش مارالن
رفتم تو اتاق مارال دیدم هردوشون اروم نشستن و بیصدا بازی میکنن مارال بلند شد و گفت
_چرا سراسیمه ای اینجان بچها اوردمشون بیرون یکم بخوابی
دستمو گرفتم به در و سعی کردم اروم باشم رفتم صورتمو شستم برگشتم تو هال بابا یه گوشه بود و مامان یه گوشه ی دیگه خبری از مازیار و آرمان نبود مامان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
_رفتن دنبال چند تا کار قانونی
نگاه کردم سمت مارال که داشت چای میاورد و پرسیدم
_چه کاری؟
کمی رنگش عوض شد دروغکی گفت
_نمیدونم منکه سر در نمیارم
بوی خوبی به دماغم نمیخورد از این موش و گربه بازی
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
صبر کردم تا اومدن اون دوتا ببینم دارن چیکار میکنن بدون خبر من استرس داشتم ناخونمو میجویدم و پریشون بودم مارال با عصبانیت گفت
_چته چرا باز داری ناخن میخوری؟
با نگرانی گفتم
_میخوام بدونم آرمان و مازیار کجا رفتن
بیخیال جواب داد
_خودشون میدونن تو چیکار داری
میخواستم جوابشو بدم که آیفونو زدن مریم درو باز کرد گفت مازیاره
فورا رفتم به استقبالشون مازیار ناراحت بود ولی آرمان حالت جسارت داشت و سینه اش سپر بود بدون سلام پرسید
_چرا پریشونی؟
تیز نگاهش کردم
_کجا بودین؟
مازیار به آرومی گفت
_هیچ جا ابجی تو چرا نگرانی
آرمان براق شد
_چیو هیچی رفته بودیم پی کارای طلاق تو
یه چیزی ته دلم خورد شد انتظارشو نداشتم
_کدوم طلاق؟ چرا من بی خبرم
آرمان رفت روی مبل نشست و گفت
_نیازی به اطلاع تو نبود تصمیم ما بوده
به جمع نگاه کردم هیچکس اندازه من شوکه نشده بود خب چرا کسی به من نگفته بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜