eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مارال به سختی آروم گرفت و بعد از چند ساعت تلاش منو آرش بالاخره خوابش برد آروم در اتاق زهرا رو بستم و اومدم بیرون آرش پشت در تکیه به دیوار ایستاده بود و با نوک پاش ضرب گرفته بود روی زمین بهش اشاره کردم که از اتاق فاصله بگیره و دنبالم بیاد پایین بی حوصله خودشه از دیوار کند و با شونه های افتاده پشت سرم اومد پایین به مادر آرش گفته بودیم کنار مامان بمونه تا متوجه نشه که برای مارال چه اتفاقی افتاده بنده خدا چشمش به پله ها بود و نگران نگاهمون میکرد با اشاره ی دست بهش فهموندم که همه چی خوبه نفسی از سر آسودگی کشید و این بار نگاه نگرانش را انداخت روی صورت آرش مامان که متوجه شده بود که آدم پشت سرشه سعی می کرد برگرده به پشت مادر آرش کمکش کرد و سرش رو چرخوند سمت من انقدر این اتفاق ناگهانی بود که فرصت نکردم حالت چهره ام را تغییر بدم تا مامان نفهمه که اتفاقی افتاده مادر بود خیلی زود از چهره م فهمید که گرفته و ناراحتم پشت سر هم و تند تند سرشو تکون داد و با روش خودش می پرسید چه اتفاقی افتاده لبخند زدم و رفتم کنار ویلچرش دستمو گذاشتم روی زانوهاش و نشستم و گفتم _چرا نگرانی مامان جون چیزی نشده که زهرا خانم گریه میکرد رفتم خوابوندمش مارالم که میشناسیش از بس تنبله خوابش برده بود این آرش هم که خودت بهتر میدونی بچه دوست داره هر موقع زهرا خانم گریه میکنه پشت سرم میاد تو اتاقش برگشتم سمت آرش و گفتم _مگه نه پسر خوب؟ آرش کلاه لبه داری که روی سرش گذاشته بود و برداشت دستی توی موهاش کشید و گفت _بله همینطوره شرمنده خانم سعادت من نباید انقدر پررو باشم مامان که انگار باورش شده بود حرف های ما لبخند زد آوای ناشناخته وگای از بین لبهاش خارج کرد دورش بگردم که سعی می کرد حرف بزنه ولی نمی تونست چه بلایی نازل شده بود به سر ما که هر گوشه از خانواده رو میدیدی یکی دجیگرش خون بود یکی دیگه چشمش خون از کنار مامان بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پشت سر هم آب سرد خوردم تا بغضم فرو بره آرش آروم و قرار نداشت پشت سرم اومده بود تا آشپزخونه منتظر بود تا حرف بزنه یا حرفی بزنم آخرین جرعه ی آب را خوردم و گفتم _آقا آرش چرا انقد بی قراری دوباره کلاهشو گذاشت روی سرش و گفت _نمیتونم تحمل کنم این حجم از ناراحتی مارال خانم این حجم از بدبختی مادرتون و این حجم از بیچارگی اون دختری که تو خونتون داره نوکری میکنه اعصابم به هم ریخته من نمیتونم انقدر آروم باشم من و امیر حیدر هم نمی تونستیم آرام بگیریم ولی این پسر غریبه حتماً دلیل دیگه ای داشت برای نا آرومیش نمیدونم چرا ذهنم داشت اون رو به مارال ربط می داد شاید هم این طور نبود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜