ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_530 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_531
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
لباس سفید بلند پوشیده بودم زهرا لباس عروس پوشیده و امیرعلی هم سرهمی سفید امروز همه باید خوشحال میبودیم حیدرم داشت میومد
همه خوشحال بودن الا آرش، نمیدونم چرا این پسر از من فرار میکرد تا قبل از این انقدر دور و برم میپلکید که احساس عذاب وجدان میکردم الان ازم دوری میکرد نمیدونم چرا
امیرعلی به بغل رفتم نزدیک آرمان که از همه ی غریبه ها برای خانواده ی ما محرمتر بود آروم پرسیدم
_آرش چرا فرار میکنه از من؟
نگاهم کرد کلافه گفت
_درگیره بیچاره
نگاهم تیز کردم به صورت بورش
_این گرفتار هم که بود عین خاله زنکا دور منو مارال بود الان چیشده؟
خندید و گفت
_ولش کن بذار بره دور کار خودش بیاد سمتمون باز پر چونگی میکنه
میدونستم داره از جواب دادن فرار میکنه همون لحظه آرش گفت
_ای جانم ماه تابانم اومد
قلبم گرومپ گرومپ تپید همه رفتن به استقبال حیدر من موندم همونجا که دست و پام توان همراهیم رو نداشت همونجا ایستادم تو دلم التماس میکردم یکی بیاد دستمو بگیره منم ببره ولی همه رفته بودن جلوی در
سلانه سلانه و آروم قدم برداشتم و همزمان زیر لب میگفتم
_پسرکم بابایی اومده باباجونت اومده بابا مهربونت اومده بریم به استقبالش تو از وقتی اومدی بابا ندیدی
میگفتم و اشکم میریخت با فاصله از بقیه رسیدم جلوی در هنوز حیدرم رو ندیده بودم سرک کشیدم ببینم قد بلندشو موهای مشکیشو که صدای جیغ خانم ایزدی بلند شد.
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜