✍ #وصیت_شهید
ای برادران و آشنایان؛
بدانید برای هر کسی #کربلایی وجود دارد. تا ما را با #کربلا نیازمودند از این دنیا نمیبرند. پس برادران ببینیم کجای #تاریخ زندگی میکنیم.
دنیا را مینگرم، هیچ چیز جذابی جز #خداوند و نماز و قرآن و اهل بیت نمیبینم.
برادران! همیشه به یاد #شهدا باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هر کس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری #سیدالشهداء اسوه ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله #شهادت است.
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدمحمدمسرور
#شهداے_فارس
#سالروزولادت💐https://chat.whatsapp.com/CpITTaSenWW7cHSTLc6Zja
#ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺷﻬﺪا🌹
🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم.
سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود:
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند.
کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم.
شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا...
إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ...
[...خدايا اگر مرا بر جُرمم بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.]
ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم...
🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷
ﻫﺪﻳﻪ #شهیدان حاج مجید سپاسی،
حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ
#شهدای_فارس
https://chat.whatsapp.com/CpITTaSenWW7cHSTLc6Zja
✍ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ :
در طول زندگی مشترکمان یک روز نشد خنده از لبهای همسر دلسوزم کنار برود، همیشه در بدترین شرایط زندگی و در هر زمان لبش پر از خنده و چهرهاش نورانی بود. جز در یک صورت غم و غصه را در چهرهاش میدیدم و آن این بود که هرگاه پای #سخنرانی رهبر عزیزمان مینشست و نگرانی را در چشمهای ایشان میدید نگران میشد به حدی که اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشد.
🌹🌷🌹🌷🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
*#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_اﻟﻬﻲ*
#شهدای_فارس
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ🌷
🌺🌷🌷🌺
https://chat.whatsapp.com/CpITTaSenWW7cHSTLc6Zja
#بربال_سخن
از مردم ایران و تمام مسلمانان جهان خواستارم تا به حول و قوه الهی، رهبر فرزانه، حضرت امام خامنهای را یاری بفرمایند تا تیر حق و عدالت را بر قلب زورگویان جهان بنشاند و زمینه ظهور حضرت بقیةالله را فراهم آورند.
خدایی را شاکرم که نمیتوان شکرش را به جا آورد، مگر میشود او را شناخت که شکرش را به جا آورد؟ از اینکه به زیارتش میروم شاد و مسرورم اما از اینکه دستم از اطاعتش خالیست بسیار غمگینم.
*#شهید_ابوذر_غواصی*🌷
#شهدای_فارس
#روز_شهادت
شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۳ سوریه
🌷🌹🌷🌹
https://chat.whatsapp.com/CpITTaSenWW7cHSTLc6Zja
✅سه ماه در سنگر....
ازطرف سپاه به حسین چهار ماه ماموریت کردستان داده شد؛
اما حسین با اصرار حکم رابه هشت ماه افزایش داد.
وقتی پس از چهار ماه آمد پوست صورتش سیاه و خشک شده بود😔
علت را از او پرسیدیم ،
گفت چیزی نیست ،
از همراهانش که سوال کردیم گفتند:
«حسین به مدت سه ماه دریک سنگر مأمور بوده و به علت سرمای زیاد و خطرناک بودن منطقه امکان بیرون آمدن
و دیدن آفتاب راهم نداشته !»🥺😔
#سردارشهیدحسین_رضازاده 🌷
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
📌نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به #فاطمه و #ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم...
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که #خالی شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ #دشمن به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث #پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون #پتو و ملحفه توی #سرما خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ...
📌شبها #نماز_شب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد #اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره #ذاریات بخونیم...
#مدافع_حرم شهید علیرضا قلی پور
#ایام_شهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
محاصره طاقت ما را بریده بود. همه چیز داشتیم جز آب و یک راه ارتباطی اَمن به عقب. یک قطره آب هم نداشتیم، نه برای نوشیدن نه برای وضو.
دشمن هم که وضع ما را می دانست در انتظار تسلیم شدن ما بود.
هشتاد، نود نفر بودیم. جعفر با صدای سوزناکش زیارت عاشورا میخواند. همه از گرما در سینه خاکریز سر به زمین دوخته بودیم که از گرمای آفتاب خلاص شویم و به صدای حزن انگیز جعفر گوش میدادیم.
زیارت عاشورا که تمام شد، بلند شد. همه را دور خودش جمع کرد و گفت: برادران از شما می خواهم در این ساعات سخت، یاد خدا را فراموش نکنید. همه به یاد لب تشنه امام حسین(ع) و یارانش باشید.
دیگر سخنی نگفت. نشست روی زمین و پوتینش را در آورد. دو کف دستش را روی زمین که هرم گرما از بلند می شد کوبید و بعد روی پیشانی و پشت دست ها کشید. بعد به نماز قامت بست. بجز چند نفری گه نگهبانی از خط را به عهده داشتند، همه تیمم کرده و پشت سر جعفر به نماز ایستادیم.
نماز که تمام شد خنکی سایه ای را روی سر خود حس کردیم.
سر به آسمان کشیدیم. در آن فصل گرما، ابری سیاه روی سر ما آمده بود و چند دقیقه بعد در کمال ناباوری، دانه های کوچک و سرد تگرگ روی سر ما باریدن گرفت!
🍃🌷🍃🌷
#شهید_محمد_جعفر_صادقی
#شهدای_فارس
🌹🌱🌹
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
❤️🔥https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰سال 1359 مدرسهها چندان جدي گرفته نميشد. مواد درسي با توجه به تحولات سياسي اجتماعي مورد توجه معلمان نبود.
در اين ميان سيد ناصر سعادت در كلاس درس حاضر ميشد و به ما درس نهجالبلاغه ميداد. اعتقاد عجيبي به سخنان مولا علي (ع) داشت و همواره كلمات قصار و خطبههاي نهج البلاغه را برايمان تفسير ميكرد. با آن همه حركت كه در كلام مولا نهفته بود و آن حس و حالي كه خود داشت، جوششی در ما ميافكند. معلم ما، سيد ناصر سعادت، مردي كه شولايي از سكوت بر تن داشت و جز به ضرورت سخن نميگفت.
🔰يكي از محبوبترين معلمان بود و از نظر رفتار و اخلاق، الگو بود. بعد از اتمام كلاس، آستينها را بالا ميزد و در سيمانكاري حياط مدرسه حاجيپور و درختكاري دور تا دور مدرسه، كمك ميكرد .
🔰در زمان استراحت با همان تبسم هميشگي خود، بين بچهها روي سكوها مينشست و سخن ميگفت.
#شهیدسیدناصرسعادت
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🌷🌹🌷🌹https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#سیره_شهدا
🔹عبدالکریم خادمالشهدایی بود که هیچگاه در بند عکس و دوربین نبود. به واسطه شغل خود، بسیار به ماموریت میرفت و طی همین ماموریتها برخی از دوستان و همکاران او به شهادت میرسیدند؛ شهدایی همچون شهید «خلیل عسکری»، شهید «مهدی مولانیا» و شهید «علی نظری». عبدالکریم تمام تلاش خود را میکرد تا برای زنده نگهداشتن یاد آنها یادواره برگزار کند. طی مراسم نیز با لباس شخصی حاضر میشد و لباس نظامی خود را نمیپوشید. او میگفت، «من فقط برای خدا کار میکنم. دوست ندارم کسی اعمالم را ببیند.»
🔹به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) خیلی ارادت داشت. نام حضرت زهرا (س) که میآمد بند بند جوارح عبدالکریم گسسته و چشمانش بارانی میشد.
#شهید عبدالکریم پرهیزگار
#ایام_شهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#معجــزه_مــادر
🔰مےگفــت : *غواص هــا مظلــوم #شهیــد می شــوند.
سنگر غواصـی هیچ چیـز جز آب نیسـت وقتے تـیر مےخـوره بایــد دندوناشــو روے هــم فشــار بده تا ناله هــم نکنه...😔
نه مے تونــه پنــاه بگــیره، نه می تونه دفاع کـنه، نه می تونه فرار ڪنه..
🔰دم بالاییــش توی تاریڪے از آب بیرون زده بود.آروم گــفتم "امیر، کوسه!😨
گفت" هیـس دارم می بینمــش" دیــدم داره ذکر مے گه.
ڪوســه دورمون چرخــید...😱
اشهدم رو خونــدم...😔
صـداش هیــچ وقـت یادم نمی ره : یا مادر یا #فاطـمه_زهـــرا خــودت ڪمکمــون کن*.😨
نمیشد دســت به اسلحه ببــریم. آخه اگه صدایـی ازمون در می اومــد با تیر عراقــیا سوراخ می شــدیم.
کوسه نزدیک شد...
دوباره صــدا زد: #یامــادر یا فاطمه زهــــــرا....
کوسـه از مــا دور شد و رفت. 😳
امیر توی آب گریه اش گرفـــت. 😭
پاش به خاک که رسید هوایے شده بود.
توے این مدت اگه اســم حضــرت زهرا رو می شنید گریه میکرد.
#شهید محمــد (امیر)فرهادیان فر
#شهـدای_فارس
#سالگـردشــهادت
🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
🔰گرماگرم عملیات کربلای 5 بود. دیدم عده از بچه های گردان حیران و سرگردان دورخودشان می گردند. جریان را پرسیدم، گفتند ناصر[شهید ورامینی] چند تا از بچه ها را با خودش برد ما ماندیم بی فرمانده نمی دانیم چه کار کنیم. به اطراف نگاهی انداختم، جعفر را دیدم. جعفر نیروی اطلاعات عملیات لشکر بود. صداش زدم و گفتم:« این بچه ها مثل گله بی چوپان هستند، می خواهم مثل شیر بیفتی جلوشون و از همین جا شروع کنی به پاکسازی عراقی ها، آماده ای؟»
با جدیت گفت: «برای هر جانفشانی حاضرم.»
بچه ها را برداشت و زد به دل دشمن. خوب از عده کارش برآمد، آدم شجاع و نترسی بود. روز بعد باز هم رسیدیم کنار هم. درگیری تن به تن شده بود، شانه به شانه هم حسابی عرصه را بر عراقی ها تنگ کرده بودیم و آنها با ذلت عقب نشینی می کردند. ناگهان احساس کردم کسی زیر بغل جعفر را گرفت و آرام او را روی زمین خواباند. اصلاً باورم نمی شد اینقدر بی صدا از کنارم برود. حتی حسرت شنیدن یک آخ هم بر دل دشمن گذاشت. خالی قرمز بر پیشانی اش نقش بسته بود و در عرض چند ثانیه محیط اطرافش به خون رنگین شد.
#شهید_جعفر_قشقایی
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#شهیدحضرت_زهرایے
🔰وارد اتاقـش ڪه شـدم، ناگهـان از خواب پرید و نشـست.
عرق از صــورت گُر گرفته اش می جوشید و خود نمایے می کرد.
گفتم: چیه داداش، خواب بد دیــدی؟
نگاهی به من کرد و گفــت: «خیلی وقتِ اینجایی؟»
گفـتم: «نه تازه آمدم، حالا بگو چے شــده؟»
گفت: «به شرطے که بین خودمون بمونه!»
نفسـش ڪه جا آمد، آهی کشید و ادامه داد: « خواهــر باورت نمی شه، یه ساعت بود که داشتم با #حضرت_زهرا(س) حـرف مـی زدم!»
گفتم: تو را خدا بهش چی گفتی؟
هر چه پیله کردم چیزی نگفت. تنها آهی کشید و گفت: «خواهـر همیشه از خدا یه خواسته بیشتـر برای خودم ندارم، اونم اینه که روز #شــهادت حضرت زهرا از این دـنیا برم!»
🔰شب شــهادت حضــرت زهرا، عملیــات کربلای ۵، با رمز یا زهرا. شب سـختی را پشـت سر گذاشـته بودند.
علیـرضا گفـته بود نگـران نباشیـد، تا فردا صبح ساعت ۱۰ کار دشمــن تمامه!
صبح #شهادت_حضـرت_زهرا(س) بود، به نماز ایســتاده بود که ترکشی به #پهلویــش را دریده و علیرضا به آرزویش رسید بود.
همان ساعت که پیـش بینی کرده بود کار دشمن تمام شد🌹
#شهید علیرضا هاشم نژاد
#شهدای_فارس
#کربلای۵
#ایام_شهادت🏴
🍃🌹🍃🌹🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
🔰بعد از کربلای ۴ خیلی گرفته و ناراحت بود می گفت اسلامی نسب به السابقون پیوست و ما جا ماندیم.
می گفت شاید در فرمانده گردان ها من از همه پرسابقه تر باشم. اما جا ماندم, شاید گناه عظیمی کردم که خدا مرا قبول نمی کند. می خواستیم ۴۸ ساعت به شیراز برگردیم. گفت من نمی آیم.
من خجالت می کشم زنده به شیراز برگردم. این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵. گفت تو آماده ای؟ گفتم برای چی؟ گفت من دیگر خودم را آماده کرده ام, این بار می خواهم جواب قاطعانه ای به دشمن بدهم, من خودم را اماده کرده ام...
#شهید صفرعلی ولی زاده
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
📸از راست سردارن شهیدان رضا بدیهی، مرتضی جاویدی، جلیل اسلامی و علی صیاد شیرازی....
🔰 رضا, علاقه عجیبی به مرتضی جاویدی داشت. همیشه با هم بودند و معاونش. می گفت اگر قرار است شهید شوم دوست دارم با مرتضی باشم.😔
وقتی کربلای ۴ مجروح شد و به عقب می رفت گفت:می ترسم با مرتضی نباشم!😔
وقتی با همان جراحات برگشت گفتم چرا با این وضعیتت برگشتی؟
گفت امدم با مرتضی باشم, اخه وقت تنگه!
حق با او بود. مرتضی ۹:۳۰ صبح شهید شد. دیدم رضا به شدت اشک می ریزد و می گوید:خدایا ما را از هم جدا نکن!
۵:۳۰ دقیقه روز بعد رضا هم شهید شد. هر دو را با هم به شیراز منتقل و با هم در فسا تشییع کردند.
#شهید محمد رضا بدیهی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#شهید_هادی_مهدوی درسال۳۴در روستای کوشک هزار منطقه بیضا به دنیا آمدن .وباشکل گیری انقلاب اسلامی درتظاهرات و پخش اعلامیه حضرت امام خمینی ره ،نقش فعالی داشتن ونهایتا در سحرگاه ۲۲بهمن ۵۷ روی پشت بام بانک ملی مرکزی شیراز روبروی ارگ کریمخان زند به شهادت رسیدن .واین درحالی بود که مادرشون دربستر بیماری بودن ومادرهم در چهلمین روز شهادت آقا هادی به فرزند دلبندشان پیوستن .
روحشون شاد
شادی روح بلندشان صلوات
#شهدای_فارس
#شهدای_انقلاب
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#شهید_رضا_پورخسروانی در تاریخ ۱۷.خرداد۴۳ به دنیا آمد .نام او به سفارش آقا امام رضا علیه السلام،رضا نامیدن .ودرسحرگاه ۲۲بهمن ۶۴ در عملیات والفجر ۸ درمنطقه فاوبه دیدار دوست شتافت.
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
شادی روح بلندشان صلوات
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
🔰بمناسبت سالروز شهادت شهید حبیب الله کریمی، فرمانده توپخانه 63 خاتم الانبیاء
🔹سال ۶۴، مادر به حج مشرف شد. قبل از اعزام حبیب به مادر می گفت:
مادر در بازار چشم هایت را به زمین بدوز تا با دیدن برق اجناس خارجی, وقت زیارت و عبادت تو صرف خرید نشود, اگر هم می خواهی خرید کنی, بگذار برای یک روز...
🔹سال ۶۵ خود حبیب مشرف شد به حج. یکی از دوستانش می گفت به حبیب گفتم قد و قواره ای کوچکم باعث شده زیر دست و پای حجاج عرب و افریقایی گم شوم و نتوانم حجر الاسود را ببوسم!
حبیب گفت:دست هایت را باز کن و بگو یا صاحب الزمان و برو جلو...
همین کار را کردم. دیدم جمعیت تا خود حجرالاسود باز شد و من به راحتی به سنگ رسیدم و چند دقیقه تنها بودم...
🔹وقت قربانی که شد, حبیب دنبال بزرگترین گوسفند بود. گفتیم با کوچک هم می شود, اعمال را انجام داد. گفت چیزی را که می خواهیم در راه خدا بدهیم باید بهترین باشد.
#شهید حبیب الله کریمی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
❤️تمام هم و غمش نشر معارف الهی و کمک به مستمندان بود، خود را فدایی حضرت امام حسنمجتبی میدانست و غربت حضرت دلش را به درد میآورد.
آنقدر صبور بود که توهینهای معلمش به شال و لباس عزای مولایش هم او را از مسیر حق منحرف نکرد و مانند اربابش امام مجتبی، دندان بر جگر گذاشت و اعتراضی نکرد.
محمد آنقدر در مسیر حق ذوب شده بود که اسرار را میشنید، مستجاب الدعوه شده بود و با ایمان کامل شهادتش را طلب کرد.
دعایش را که پذیرفتند، با غسل و لباس پاکیزه به دیدار معبودش رفت.
دانشجوی رشته مهندسی نفت بود و همزمان در دانشگاه پيام نور، رشته مديريت صنعتی و در دانشگاه علوم قرآنی غدير در رشته تفسير قرآن تحصيل میکرد
#شهید_محمد_مهدوی
#شهدای_فارس
#شهدای_رهپویان_وصال
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
مردے که عاشــق جنــگ با #اسراییل بود.....
🌷بعد جنگ هـم, جنگش تمام نشـد, ۷۰ درصد جانباز بود, نصــف ریه نداشت, امـا از پا ننشـست. رفـت لبنان, شد یکی از نزدیکان, سید حسن نصرالله.
یکـبار اسراییلی ها با راکــت, ماشـینش را زدند, چنــد روز شادے می کردن امـا حاج عبـدالله, به طور معجــزه آسـایی جان به در برد!
🌷 حاج عبدالله مردی بسیار ساده، بی ریا و خاکی بود و به لحاظ مدت حضور، فعالیت بالا و توانمندیهای ویژه ، درجه های زیادی به او اعطا گشت ولی هر بار از گرفتن آنها خودداری می کرد، دوستانش او را تشویق می کردند تا درجه اش را دریافت کند، اما او که با این حرفها غریبه بود، همیشه می گفت: «درجه ما نزد خداست»
هیچ وقت با لباس و درجه جایی حاضر نمی شد و دوست داشت با همه یکسان باشد.
🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم.
🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر»
#شهید حاج عبدالله رودکی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
🎁یک شب مانده به شب تولد عمار در سال ۹۴ وقتی به خانه آمد بستهای همراهش بود، داخل آن کتاب کادو شدهای قرار داشت.
پرسیدم کتاب چیست؟ گفت: یکی از دوستانم به خاطر تولدم هدیه داده است.
📦کاغذ کادوی کتاب را که باز کرد دیدم برای لحظهای خیره شد به عکس روی آن و چنان صورتش سرخ شد که سرخی چهره اش را تا نزدیکی گوشش دیدم!
عمارلبخندی زد.پرسیدم کتاب چی هست؟ چرا خندیدی و سرخ شدی؟
کتاب رابرگرداند و عکس روی آن را نشانم داد، دیدم کتاب سلام برابراهیم است.
پرسید این شهید را میشناسی؟
گفتم بله، ابراهیم هادی است که خداوند همه صفات خوب را درنهادش قرار داده. همانطور که کتاب دستش بود گفت: این شهید به من لبخند زد!
جدی نگرفتم، گفت باور کن بهم لبخند زد، گفتم باباجان اگر به تو لبخند زده پس یعنی از طرف شهید دعوت شدی به بهشت، همانطور که رهبر معظم انقلاب گفت این شهدا ستارگان درخشان آسمان هستند و اگر به آنان تمسک بجویی راه را نشان میدهند.
خیلی خوشحال شد. چند روزی گذشت که این کتاب را خواند و این مدت برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت.
یک شب در جمع خانواده عنوان کردم قرار است اگر خدا بخواهد با یکی از دوستانم برویم سوریه. تا این را گفتم عمار دستش را به علامت اعتراض بالا آورد و گفت دیگه نوبت ما جووناست، شما به اندازه کافی در زمان دفاع مقدس به جنگ رفتید، کمی با هم بحث کردیم، گفت امکان ندارد بگذارم بروید.
عمار به سوریه اعزام شد و در جمع مدافعین حرم قرار گرفت و با دعوت شهید هادی به کاروان شهدا ملحق شد.
#شهیدمدافع_حرم
#شهید_عمار بهمنی
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
#سیره_شهدا
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.
🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد
و آخر هم فدایی بی بی شد...
#شهیدمدافع_حرم
#شهید_قدرت_اله_عبودی
#شهدای_فارس🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c
🌷تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: «مادر، اگه یه چیزی بخوام، برام میخری؟»
با خودم گفتم حتماً دست دوستاش یه چیزی، خوراكی ای دیده ، دلش كشیده .
- «بگو مادر. چرا نخرم!»
- «كتاب نهج البلاغه می خوام!»
آن زمان ها، در دوران سیاه ستم شاهی كمتر كسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور كردم و بهش دادم.
وقتی از مدرسه آمد، دیدم تو پوست خودش نمی گنجه. كتاب بزرگی دستش بود، فكر نمی كردم برا خواندنش وقت بذاره. اما از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود حتی در روزهای سخت جنگ!
🌷به روایت شهید خلیل مطهر نیا؛ « با شهید حاج علی اکبر رحمانیان هفت سال شبانه روز در کنار یکدیگر در یک سنگر، در یک محیط، در یک رزم بی امان بر علیه دشمنان اسلام و قرآن جنگیدیم. شهید مظلومی بود که من با تمام وجود و با تمام درک و احساس خود به او عشق می ورزیدم و زندگی و حیات حقیقی خود را مرهون فداکاری ها و ایثارگری ها و دلسوزی های او می دانم ....
علی اکبر به من می گفت: «برادرم نمی دانی چقدر لذت می برم از سوختن در گلوله های دشمن که مثل باران بر زمین می ریزد. چقدر دوست می دارم که با قطعه قطعه شدن بدنم و حتی باقی نماندن خاکستری از پیکرم، گمنام همچون مولایم حضرت علی(ع) به دیدار خدا بشتابم!»
[ وقتی شهید شد، نیمه بالایی تنش با ترکش تکه تکه شده بود...]
🌷کلید خانه ای را به حاج علی اکبر داده بودم تا اگر خانواده اش را آورد در آنجا مستقر کند. رفتم تا ببینم ایشان خانواده اش را آورده است یا نه. دیدم زن و بچه اش را در حیاط خانه گذاشته و خودش رفته دنبال کلید. به آنها گفتم از کی اینجا هستید: «گفتند از صبح تا حالا اینجا هستیم، اکبر رفت کلید بیاورد اما هنوز پیدایش نشده.»
یکی را فرستادم کلید ساز بیاورد. آن شب را دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. صبح او را در خط دیدم. گفتم: «اکبر، زن و بچه ات!»
- «راست میگی! آمدم کلید بیاورم، کاری پیش آمد رفتم به خط.»
- «اگر ما به خانه نرفته بودیم چی می شد!»
- «هیچی، این همه مردم آوره و جنگ زده در دنیا هستند، خانواده من هم یکی از آنها!»
این قدر جنگ و منطقه برایش مهم بود که مسئله به این مهمی را هم فراموش می کرد
#شهید_علی_اکبر_رحیمیان
#شهدای_فارس
https://eitaa.com/joinchat/3090219122C7bd016708c