🍂🍁 🍁🍂
#پدربزرگ
یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتے دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ ڪارش مے آمد، به خانم جان مے گفت :
" غذایم را ڪه مے آورے ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..."
من هم ڪه بے خبر از همه جا، عالَمِ ڪودڪے بود و نافهمیِ ڪمالات ....!
به خودم مے گفتم :
چه ربطے دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!"
بزرگتر ڪه شدم ، اوّلش در ڪتابها خواندم حسّے در دنیا هست به نامِ "عشق"...
ڪه بے خبر مے آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهاے ناهماهنگ قلب است ...
خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ مے ڪنند ،
نه حرف اهمیتے دارد و نه بودنِ ڪسے ڪه دلت را به تپیدن وامیدارد ...
یک وقتهائے شاید ، آن غریبه ے آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد،
ولے همان یک بار ڪه ناغافل ، صیدِ مردمڪهاے بے قرارش مے شوے، ڪافے ست براے هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن !
اینها همه، مربوط به داستانها بود و ڪتابهاے ادبیات ، تا آن روز ڪه...
اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...!
همان "تو" ڪه نه دارَمَت و نه ،
نداشتنت را بلد مے شوم ...!
حالا دیگر خوب مے دانم چیزے ڪه
آن وقتها باید به آقاجان
مے چسبید ، غذا نبود ...
چشمهاے خانم جان بود ڪه "عشق" را در همۀ ثانیه هاے زندگے ، لقمه مے گرفت و مے گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان...
مهر خانم جان بود ڪه باید به وجود آقاجان مے چسبید...
حالا خوب مے فهمم "زنده بودن" ،
بے آنڪه دلت عاشقے را زندگانے ڪند ،
به هیچ ڪجاے نامِ آدمیزاد ، نمے آید ...
─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
•••🍂🥀🍁JOiN👇🏻
꧁❤️
❥♡ @maadar1 ♡❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا