هدایت شده از مرکز تخصصی نماز
#نماز_آزادگان
🕯 شهید نماز 🕯
❇️ بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم. همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم های عمیقی بر بدنشان وجود داشت.
❇️ بعثی ها به جراحات آن ها هیچ توجهی نمی کردند و از شکنجه ی آن ها ابایی نداشتند. دست هایمان را با سیم تلفن طوری محکم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست ها فرو رفته بود.
❇️ چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. #نماز را در حالت اضطرار می خواندیم.
روز چهارم نزدیک ساعت ده شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند.
❇️ از این که تعادل نداشتند، فهمیدیم که مست هستند.
همان لحظه یک برادری در #سجده بود. آن ها با دیدن او به سویش حمله بردند.
❇️ یکی از آن ها با شقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بی هوش شد.
❇️ افسران بعثی او را بالای پله ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست آرام آرام به #شهادت رسید.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 58، خاطرهی محمدحسن شیخ محمدی.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt
هدایت شده از مرکز تخصصی نماز
#نماز_آزادگان
🔻 نماز فاتحانه! 🔻
💧 در کمپ 12 در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصی می خواند.
🥀 بعثی ها از #نماز خواندن او می ترسیدند؛ آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد.
بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند.
💧 به او گفتند: «شما ایرانی ها کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید؟» شعبان می گفت: «هر کار بکنید، من نماز خود را می خوانم.» بعثیِ عراقی می زد و او نماز می خواند.
🥀 یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نماز مشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز برنمی دارد.
💧 اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره ی اتاق بردند که با می ل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نکند.
🥀 آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی می ل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شکست و بیهوش بر زمین افتاد.
💧 بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: «هر کاری بکنید، من هرگز دست از نماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم».
🥀 دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 82، خاطره ی چنگیز بابایی.
👇بپیوندید👇
╭━🕊💓🍃━╮
@namazmt
╰━🍃💓🕊━╯