بیا تنهایی ام را بتکان و با همان دست های خاکی شده از تنهایی،
دستی به سرم بکش ..
بیا گمان کنیم هر روز هفته تو می آیی و من هر روز تو را میبینم.
اصلا خیال کنیم من هر صبح برایت چای دم میکنم و تو سر سفرهی صبحانه صدایم میکنی و میگویی: چای آماده نشد؟ گشنگی مردیم.″
بیا هر ماه باهم به سفر برویم و مقصدمان را ندانیم کجاست .
اصلا بیا تا ظهر با هم بخوابیم.
فقط بیا ..
بیا و بیش از این مرا منتظر نگذار !
دلتنگم؛
خیلی دلتنگ.
[ #زینبِبهار| آغازِ یک نانوشته ]
پیچ و تابِ عشق را از دل زدودن مشکل است
کِی به افشاندن توان بینقش کردن بال را؟
میتوان ز افتادگی بردن به ساقِ عرش راه
دولتِ پابوس روزی میشود خلخال را ..