توی دعای عرفه یه قسمتی از دعا امام حسین خطاب به خدا میگه:
خدایا؛
تو نزدیکترین کسی هستی که خوانندت″.
داشتم به این جمله فکر میکردم و از خودم پرسیدم: به چه مرحلهای میرسه انسان که لحظه های سختی بیشترین غمی که میاد سراغش اینه که چرا هیچکس نیست الان باهاش حرف بزنم، یا بغلش کنم، یا آرومم کنه با حرفاش؟
در صورتی که توی اکثر دعاها و هر قسمت قرآن که میخونیم، خدا تاکید کرده نزدیکترینِ به بندههاش و تنها راه فقط اینهکه صداش کنیم″
یادمه یه نفر همیشه بهم میگفت:
کاری نداشته باش من سرم شلوغه یا نیستم؛ فقط زنگ بزن کاریم داشتی یا پیامم بده همونوقت میام هرجا بگی. تو فقط صدام کن من در خدمتم الساعه!!
هربار وقتی اینو بهم میگفت با خودم میگفتم: عجب آدم مهربونیه فلانی.
و واقعاً اینجوریم بود!
هربار فقط صداش باید میکردم تا خودشو برسونه.
دست تقدیرمهر و محبت اون آدمو متوجه یه کس دیگه ای کرد.
الان که خوب میبینم؛
خدا همیشه داره میگه تو فقط منو صدام کن؛ من بقیشو حل میکنم.
منتهی فرق خدا با اون آدم اینه که؛
خدا، خداست و اون آدم مخلوق همین خدا :)′
نیازی نیست کار خاصی انجام بدیم؛
فقط لازمه که خدارو؛
صداش کنیم :)″
آره خلاصه ..
[ #زینبِبهار| حوالیِ نیازمندیِ حضورت؛ برای معبود؛ ۱۱ تیر ۱۴۰۲ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهل روز تا تو:)؛
روز بیست و چهارم به نیتِ شهید حمید سیاهکالی🫀!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهل روز تا تو:)؛
روز بیست و پنجم به نیتِ شهید محمد هادی ذوالفقاری🫀!
هدایت شده از ϙᴜᴇʀᴇɴᴄɪᴀ
و خدا سر را آفرید که روی گردن باشد؛
نه در زندگی بقیه!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
•
اندکی در من نگر، تا نگرانم نشوی!
•
بعضی روزها را نشدنی نامیدم، چرا که از همان صبح حال و روز درونم طوفانیست. امروز هم همین بود، از همان روز های نشدنی و طوفانی.
آدم است دیگر؛ گاهی دلش میخواهد کرکرهی افکارش را پایین بکشد و تنها نظارهگر باشد بر جهان، بدون هیچ فعل و انفعالاتی.
با همان کسالت و سردرگمی حاضر میشوم سر جلسهی امتحان. فلسفه درس آسمان و ریسمان بافتن هاست! من نیز هنگام نوشتن جواب ها، آسمان و ریسمانی از بی حوصلگی میبافم و طنابِ بافته شده در کاغذ را بدست مراقب میدهم.
در راه بازگشت به خانه، مدام به فردایی که امتحان دارم فکر میکنم و کلاسی که بعدازظهر باید بروم. این روزها از هر اتفاق کوچکی یک طناب به مغزم آویزان شده و افسار همهی این طناب هارا فکر های آشفتهام به دوش میکشند.
چشم بر هم میگذارم و خود را در جمعیت بچه های کلاس میبینم که همه محو تماشای شیطنت های دوستداشتنیات هستند.
من فکر میکنم رسم دنیا این است که بعضی ها همیشه خوب باشند و بعضی ها همیشه بد؛ بعضی ها تا ابد در دل باشند و بعضی ها همیشه در خارج از دروازههای دوست داشتن!
خوب که مینگرم میبینم وجودِ تو مثال همهی خوب ها و در دل برو های زندگیِ من است. اینکه با هربار خندیدنت بال در میآورم، با هربار صدا کردن هایت به اوج میروم و درکنارت تمامِ غم های دنیارا از یاد میبرم :).
قدم های کوچکت را میبینم و در هیاهوی دوست داشتنت غرق میشوم؛ به آغوشت میگیرم و با عطر تنت درد هایم را تسکین میبخشم؛ موهای طلاییات را میبینم و پرتوی امید را در میانشان پیدا میکنم.
روزم را در کنارت به دست تاریکی میسپارم و تو آسودهتر از هر زمانی در آغوشم به خواب میروی.
کوچکِ بزرگِ من؛
روزِ نشدنی و سیاهم را با وجودت رنگین کمانی و شدنی کردی و باز یادآوری کردی که امید در دل تاریکی ها خانهدارد.
همیشه همینطور خوب و پاک بمان عزیزِ وجودِ در هم تنیدهام!
دوستدار قدم های کوچک و استوارت؛
زینب!
[ #زینبِبهار| برای ریشهی تازه و سرسبز درونت امیدِ کوچکِ قلبم؛ ۱۳ تیرماه ۱۴۰۲ ]
پ.ن
روایت شده از دیروزی که گذشت، به قلمِ امروزی که میگذرد.
من این روایت رو خیلی دوسدارم؛
نامهای به امام هادی‹عليهالسلام› نوشت واز دوریِراه برای عرض حاجت و پرسش از ايشان گلايه كرد .
امام فرمود: هرگاه درخواست وكاری داشتی، كافی است آن را بر لب آوری؛
صدایت را میشنویم و به تو پاسخ خواهيم داد :))′
-كَشفُ المُحجّة۲۱۱
هدایت شده از ᴿᵘᶻᵉ 𝙁𝙚𝙠𝙧 | روضهفکر
ترس از کفره..
ایمان، شجاعت میاره..
از کنکور نترسید.. خدا ازش بزرگتره