هدایت شده از کُنجِحرم ؛
نوشته بود :
ما خیلی بیچاره تر از اونی هستیم که ..
[ شد ، شد ، نشد میرم نجف :) ]
نه قربونت برم ؛
واسه ما باید گفت نشد هم نشد *
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهلروز تا تو:)
روزسیو دوم به نیت شهید حسین فهمیده 🫀!
چشم هایشان را نگاه کرده بود
و گفته بود:
حق چشم هایتان را بدهید.
پرسیده بودند:
حقِ چشم ها چیست ای پیامبَر خدا؟
گفته بود:
نگاه کردنِ به قرآن :)🫀′
‹مـٰاهِ مَـڹ›
تقدیمِنگاهتون💚
اینم از گزارش کامل غدیرمون با جزئیات :)
هرچی بود قشنگی بود و لاغیر..
وجودِ همهی آدم ها توی زندگیمون رزقِ؛
منتها یسریامون اونقدر سرگرم دنیا میشیم که یادمون میره از برکت وجود اون آدم بهره ببریم..
بچه ها ما نمیدونیم که کی خوبه کی بد؛
ولی شک نکنید هر آدمی توی زندگیتون هست میتونه براتون یه تجربه باشه برای نزدیکشدن شما به خدا ..
از تجربه های زندگیتون به راحتی نگذرین :)′
‹مـٰاهِ مَـڹ›
-
‹اللّٰهم اَرِنِی الأَشیاءَ کَما هي›
-
مدت ها میشود که این سالنامه را از کانکس کوچک رو به روی دانشگاه اصفهان خریدهام. و تمام این مدت در فکرِ این بودم که دلیل خریدنِ این سالنامه چه بود؟
هرچه میخواستم به سمتش بروم و آن را خرج تمرین های نوشتنم کنم، نمیتوانستم!!
من آدمِ عجیبی هستم؛
همیشه دوست دارم تمامِ وسایل و اشیاء پیرامونم را به بهترین نوع ممکن در بهترین راه ممکن استفاده کنم و همین حساسیتی که دارم باعث میشود مدت ها چیزی را که خریده ام، دست نخورده کنار بگذارم تا بلاخره روزی آن را خرج کاری که خوب و خیر است کنم.
این سالنامه هم شده بود قربانیِ حساسیت بیش از حدم و دست نخورده در طاقچهی اتاق به تماشایم نشسته بود.گمان کنم امروز وقتی به سمتش رفتم و به آغوشش گرفتم، جیغی کشیده و از خوشحالی در جلدش نگنجیده.
راستش حس و حال او را نمیدانم؛ اما من امروز با ذوقی عجیب به سمتش رفتم و او را برگزیدم برای نوشتن مطالبی که قرار است سرنوشتم را رقم بزنند.
سالنامه را باز کردم و با بوی نوی کاغذ هایش جان گرفتم.صوت جلسهی اول را پخش کردم و در صفحهی اول سالنامه مشغول نوشتن و نکته برداری شدم.
همینطور مینوشتم که زمزمهی این دعا از زبان استاد گوشم را نوازش داد:
خدایا حق را به من حق و باطل را به من باطل نشان بده و مگذار که فرق این دورا فراموش کنم :)′.
دفتر را میبندم و خود را در دریای فکرهایم رها میکنم.
براستی این روزها دلیل نادانی بشر همین است؛ حق باطل است و باطل حق و هیچکس میان این دو تفاوتی نمیگذارد!
سرگشته و حیران به دنبال ریشه یابی علت هستم که از زبان سالنامه صدایی در گوشم می پیچد:
«عاقبت من هم بخیر شد؛
کاش خدا عاقبت بشر را بخیر کند :)′»
زیر لب لبخندی میزنم و با آمینِ بلندی به افکارم خاتمه میدهم.
امروز روزِ عجیبیست.
[ #زینبِبهار| سرگذشتِ آغازِ سالنامهی دوستداشتنیام؛ برای نگرانیِ نادانیِ بشر؛ ۲۰ تیر ۱۴۰۲ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهلروز تا تو:)
روزسیو سوم به نیت شهید حسین طاهری🫀!
امروز تصمیم بگیر تا آخرشب یه کار خوب انجام بدی که فقط بخاطر خوشحالی مهدی فاطمه باشه ..
نسبت به قبلِ خودم
جسور تر؛
مقاوم تر؛
تنها تر؛
بیخیال تر؛
پر رنج تر؛
پر غم تر؛
و امیدوار تر
و امیدوار تر
و امیدوار تر شدم :)