eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
532 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
گویا امشب خبریه؛ یا حیدرکرار خودت هوای بچه های کف فلسطین و داشته باش :)
دعا کنید. صلوات بفرستید و امن یجیب بخونید.
پیام حزب الله خطاب به رژیم غاصب صهیونیستی: אתה לא תישן טוב הלילה עד הבוקר امشب تا صبح راحت نخواهی خوابید پ.ن برای همین دارم میگم دعا کنید؛
شرایط مردم غزه واقعا وحشتناکه. حتما در حد توان کمک کنیم ان شاالله. خدا به مال و جانتون برکت بده 🤲🌸 🔹کد دستوری: #۵*۱۱۲* 🔹شماره کارت: ۶۳۶۷۹۵۷۰۷۸۷۵۸۳۳۶ به نام جمعیت هلال احمر ♻️ انتشار حداکثری با شما
خدایا مارا طاقت مردنمان نیست؛ شهیدمان کن.
هدایت شده از ریـــحآن
یه جمعه ی دیگه م گذشت و تو همین حِین آسِد مهدی مدام زیر لب می‌خونه که؛ دلِ من ز غصه خون شد دلِ تو خبر ندارد! دلِ تو خبر ندارد... :)))))
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️‍🩹🇵🇸 که جهان بدون تو فقیر است :). my :)
__ ﷽ __ پاییز، دل‌ِخوش می‌خواهد؛ کجایی دل‌خوشیِ من؟ :). با خطِ نستعلیق این را نوشت؛ کمی از بالای شیشه‌ی عینکِ قدیمی و رنگ پریده اش به کاغذ گلاسه‌ی مقابلش نگاه کرد، فوت محکمی نثار جوهر های خیسِ روی برگه کرد و این‌بار کاغذ را کمی عقب گرفت تا ببیند از دور نمای هنرش چقدر به دل می‌نشیند. لبخندی زد و بعد سیگاری کنجِ لبش گذاشت و آن را روشن کرد. با دست های لرزانش از درونِ کشوی دخلش یک قاب قرمز رنگ در آورد و آن کاغذ گلاسه را قاب کرد. آرام بلند شد و خمیده خمیده به سمت قفسه‌ی ابزار های مغازه رفت. میخ و چکشی برداشت و با نگاهی محافظه کارانه تصویرِ چشمانش را به نگاهم دوخت. سیگار به آخر رسیده بود. از کنار لبش آن را برداشت و پرت کرد داخل سطل آهنیِ گوشه‌ی مغازه. گلویش را صاف کرد و گفت:«همه میگن پیر شدم و حواس درست حسابی ندارم برای اداره‌ی این مغازه. بنظر تو من پیر شدم؟ نه آخه تو به من بگو کسی که قاب به این قشنگیو مینویسه پیر شده؟ کجا پیرمرد دیدی بتونه همچین اثری خلق کنه؟» نمی‌دانستم چه بگویم؛ نگاهش کردم و سری به نشان تایید حرف هایش تکان دادم. طفلکی خوشحال شد و تا دید حرف هایش را شنیدم دوباره گلویش را صاف کرد و گفت: این قابو کجا بزنم خوبه؟ دیوار کنار دخل یا پشت شیشه؟ این‌بار نمیشد با سر تکان دادن جوابش را بدهم؛ گفتم: پشت شیشه قشنگ تره ولی بازم هرطور خودتون میدونین.» با چشمانش خندید و به سمت شیشه رفت. قاب را به زنجیری آویزان کرد و زد پشت شیشه. بعد همین‌طور که مشغول صاف کردن قاب بود گفت: شماها جوونین و نباید این حرفارو بهتون زد، ولی آخه مرگ که خبر نمیکنه؛ فقط خدا نکنه کسی از عزیزاشو آدم تو پاییز از دست بده :). این را گفت و آه‍ِ بلندی کشید. پیرمرد خوبی بود، مهربان، پرحرف و بسیار تو‌دل برو. البته از دوسال پیش پاییز که همسرش را از دست داد، کمتر میشد حرف زدنش را ببینی. همیشه ساکت بود. حتی وقتی برای خرید به مغازه‌‌اش میرفتی. با سر جوابت را میداد، سیگارش همیشه کنج‌لبش بود. حتی ناهار و شامش را در مغازه می‌خورد. شب هم که میشد کمی در مغازه به جوهر و قلم و دوات و کاغذش ور میرفت و بعد کرکره‌ی مغازه را پایین می‌داد. داستان زندگی‌اش را اگر میشنیدی؛ بهتر نوشته‌ی قاب هایش را درک می‌کردی. همیشه در حال نوشتن برای معشوقِ دفن شده به زیر خاکش بود. آلزایمر گرفته بود؛ گاهی برای خرید نوشابه و ماست که به مغازه اش می‌آمدم نیم ساعتی معطل می‌شدم تا پول دو قلم خرید را حساب کند. نمی‌دانم چرا آلزایمر همه چیزش را به فراموشی سپرده بود ولی فکرِ همسرش را نه!!! از مغازه‌اش بیرون آمدم و گفتم: خدانگهدار. به قاب پشت شیشه نگاه کردم و راهی خانه شدم. تا خانه مدام زیر لب زمزمه می‌کردم: پاییز، دل‌ِخوش می‌خواهد؛ کجایی دل‌خوشیِ من؟. به خانه که رسیدم، همین که درب خانه را کوبیدم یادم آمد خرید هارا در مغازه‌ی پیر مرد جا گذاشته ام. پیر مرد درست می‌گفت؛ به پاییز نیست، که همه چیز دلِ خوش می‌خواهد. آدم بدونِ دل‌خوشی فراموشکار است :). درست مثلِ من که مدت هاست صدای خنده‌ی مادربزرگ را نشنیده ام. [ | یک داستانِ غیرِ واقعی؛ شاید از فراموشی؛ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲ ]