eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
532 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
و تو را جز خودت، هیچ‌کس تکرار نخواهد کرد.
از صبح که بیدار شدم پکر بودم. یه صبحونه خوردم وبدون این که ناهار ببرم با خودم، رفتم دانشگاه. وقتی ساعت ۵ عصر برگشتم از دانشگاه و رسیدم پشت در خونه، هرچی زنگ زدم کسی درو باز نکرد. خستگی و کلافگی داشت نابودم می‌کرد. زنگ زدم گوشی مامان؛ آبجی زهرا گوشیو برداشت و گفت رفتن خونه آقاجون. اون لحظه اونقدر خسته و عصبی بودم که زدم زیر گریه.. گرسنه بودم یا خسته؟ نمی‌دونم. فقط درحال انفجار بودم از ناراحتی.. رمق پیاده روی تا خونه آقا جون رو نداشتم. اسنپ گرفتم و رفتم خونه آقاجون. تا رسیدم چند لقمه نون و پنیر خوردم و خوابیدم. بیدار شدم و برگشتیم خونه. با شنیدن هر حرفی از جانب اعضای خونواده، صداها توی سرم انعکاس پیدا می‌کرد و بیشتر حالم بد میشد. همچنان حالم بد بود و اونقدر غم ته نشین وجودم شده بود، که دیگه هیچ جای خالی‌ای شکمم واسه‌ی غذا نداشت. به مامان گفتم شام نمی‌خوام. یکم بعد مامان اومد پیشم و گفت: زینب، امروز خیلی نگرانت بودم. همینجور این فکر میومد تو ذهنم که ماشین بهت میزنه و بدجور تصادف میکنی، ولی بلافاصله آیت الکرسی میخوندم برات و باز بعد خوندنش همون فکرا شدید تر میشد و میومد سراغم. یهو یادم اومد تو قراره شهید بشی، یکم آروم شدم و بعد سر خودمو به کار گرم کردم تا از ذهنم نگرانیت بره بیرون .. حرفای مامانو داشتم می‌شنیدم، ولی هیچی از بار کلماتش نمی‌فهمیدم. با بی‌حوصلگی رفتم سر طاقچه اتاق و کتابا.‌ یه کتاب نو و دست نخورده رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .. یه صفحه، دو صفحه، سه، چهار، ده صفحه، بیست صفحه، پنجاه صفحه، هشتاد صفحه و بلاخره رسیدم به صفحه صد و هفت کتاب. و بله، کتاب تموم شده بود :) ولی راستش غمای من هنوز سر جاشون بودن. کمتر از نیم ساعت یه کتاب رو تموم کردم و همش اثر اون غم و خشمی بود که موتور محرکمو بهش سرعت داده بود. یکم بعد دیدم همه خوابیدن و من همچنان توی روشنایی کم اتاق نشستم و کتاب توی آغوشمه. زدم زیر گریه، یه گریه‌ی ممتد و زیاد یه گریه که صداشو خفه می‌کنم تا کسی بیدار نشه ولی هرچی بیشتر صداشو کم میکنم، اشک هام با جوشش بیشتری سرازیر میشن .. آنلاین شدم، یکی از پیام ها میخکوبم کرد. « خیلی وقته از دلتنگی هامون حرف نزدیم .. » یهو یادم اومد چقدر دور شدم از همه چیز، دلم تنگ شد واسه خودم. من حتی از بیان دلتنگی هامم فراری شدم. بی‌کلام رو پلی کردم، کتاب رو محکم به آغوش گرفتم و باز گریه کردم .. هم‌چنانی که اشک هام سرازیر میشن، دارم تایپ میکنم و الان این اشک هامن که دارن واژه هام رو پشت سر هم می‌چینن .. امشب چقدر دلتنگم؛ دل‌تنگ دلتنگی های ساده و دوست داشتنی گذشته‌م .. دلتنگ منی که خیلی وقته توی برزخ گیر کرده و منتظر نجاته .. دلتنگ همه چیز، حتی این گریه‌ی شدید و بی سابقه‌ی الان .. و اون موقع تاحالا بین همین اشک‌ریختنا دارم مدام زیر لب این تک مصراع رو زمزمه می‌کنم: گر به دادم نرسی، می‌روم از دست حسین :)) بیا و یکاری کن واسم .. [ | نمی‌دانم نوشت؛ ساعت 1:50 بامداد چهارشنبه، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ ]
نفری هشت هزار تومن هم واریز کنید، پیش امام رضا خیلی ارزش داره .. فقط محروم نکنید خودتونو از این رزق :))
ببخش آن که را که تنها هنگام تنهایی به تو پناه می‌آورد ..
فی الحال هیچ درمانی جز نماز نمی‌تونه حالمونو خوب کنه. حي علی الصلاة؛ بشتاب به سوی دیدار معبود🫀!
در شأن نزولش سوره‌ای آمد. خدا فرمود: إِنّا أَعطَیناكَ الکوثر. و خدا به هرکه اورا دوست بدارد، دختر عنایت می‌کند تا روشنا بخش شمع برکت خانه اش شود. روزتان مبارك کوثر های خلقت :))
صبح شنبه‌اس؛ یه حمد به نیت شفای همه‌ی مریضا بخونیم.