‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
زاویه دید"
حرفم واضح است و روشن و حتی نمیدانم چرا این عکس را گذاشتم.
همیشه آدم ها از نگاه خودشان حرف میزنند؛ از نگاه خودشان نظر میدهند؛ از نگاه خودشان تصمیم میگیرند و بعدهم قضاوت میکنند.
در نهایت هم با گفتن جملهی "این نظر من بود، حالا خود دانی" حرفشان را تمام میکنند.
آدم را میفرستند به یک برزخ، فقط چون واجب میدانند که برای هر مسئله ای نظر بدهند؛ در هر موضوعی صاحب نظر باشند تا ثابت کنند برای خودشان کسی هستند.
زاویهی دید آدم ها همهی شخصیتشان را کنترل میکند. زاویهی دید آدم ها تمام اعتقاداتشان را تصاحب میکند.
فکر میکنم اغلب، آنهایی تعصبی عمل میکنند، که زاویه دیدشان متمرکز بر یک نقطه است.
بزرگی میگفت:
یک من بالای سرت بگذار تا از بالا به اتفاقات نگاه کند؛ خواهی فهمید که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که درگیرش شوی. هیچ وقت آدم ها بدون نظر تو لنگ نمیمانند. در این دنیا چیزی ارزش دل بستن ندارد، الا چیزها و کس هایی که تو را به خدا نزدیک میکنند.
زاویهی دیدت را از بالا کن؛
کم کم یاد میگیری که برای پرواز، باید از زمین فاصله بگیری.
از بالا که به مسائل نگاه کنی، روحت وسیع میشود.
آدم های درست، زمینی نیستند.
از بالا به مسائل نگاه کن؛ اصلا شاید معنای آسمانی شدن همین باشد.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ یکشنبه 13 آبان 1403 ]
دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام.
مدتیست نمیخواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر میشود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم:
این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی.
حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر میکنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه درست زندگی* کند.
در دل میخوانم: و خلق الانسان فی کبد" و میبینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام.
مامان دست میکشد روی سرم و میگوید:
دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟
و من بی اختیار گریه ام میگیرد برای اینهمه مهربانیاش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه میکنم برای این غم مبهم و دوستداشتنی.
آه ای غم خجسته؛
کاش به خیر بگذری ..
[ #زینبِبهار| برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]
ما هر بلایی سرمون میاد،
اول همه زورمون به خدا میرسه :))
بیا نماز بخونیم و بپریم بغل خودش*
حی علی خیر العمل؛
بیا بریم بغل خدا"
مگه ما جز اون کیو داریم انسان؟
وقتی مرا چیزی رنج میداد،
دربارهاش با کسی حرف نمیزدم؛
چون فکر میکردم آدم ها فرسوده تر از آنند
که طاقت شنیدن رنج های مرا داشته باشند.
اکنون من یک کوهم با آتشفشانی از رنج؛
کوهی که برای ادامهی زندگی نیاز به فوران دارد اما یاد گرفته خاموش باشد.
#زینببهار ؛
انگشت سوخته"
داشتم آشپزی میکردم که دستم چسبید به میله ی آهنی و داغ گاز. اولش خودم را زدم به بیخیالی که مثلا چیزی نشده؛ اما کم کم دستم قرمز شد. تاول زد. انگشت سبابه ی دست راستم. همانی که تکیهگاه قلمم برای نوشتن است. دیشب این اتفاق افتاد. اولش دردم آمد؛ اما همین که خودم را به بیخیالی زدم، کمی شدت درد کاهش پیدا کرد. پماد را برداشتم و روی سوختگی زدم؛ اما چون دست انگشت پرکارم بود، همینطور پماد به این طرف و آن طرف میخورد و پاک میشد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دستم میسوخت. پماد را رویش زدم و روانهی دانشگاه شدم. سر کلاس باید جزوه برداری میکردم، اولش سخت بود؛ اما همین که چند خطی با سوزش دست مطالب را نوشتم؛ عادت کردم.
و بعد کلاس های دیگر هم به همین منوال پیش رفت. به خانه که آمدم دیگر دستم نمیسوخت یا شاید هم باید بگویم: عادت کردم!
انسان است دیگر؛ عادت میکند.
به همه چیز عادت میکند؛ حتی سخت ترین و شکننده ترین دردها..
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ اما امروز پس از مدتها حس کردم قوی تر شده ام.
قبلا هرچه مرا می رنجاند، گریه ام میگرفت! اما حالا مدتیست بعد از هر اتفاق ناگوار کوچک یا بزرگ، ساکت میشوم.
انگار تحمل کردن شده عادت همیشگی ام.
و من چقدر میترسم که به عادت کردن، عادت کنم.
[ #زینبِبهار| ثبت یک دردکوچک؛ شنبه 19 آبان 1403 ]