eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام. مدتی‌ست نمی‌خواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر می‌شود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم: این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی. حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر می‌کنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه درست زندگی* کند. در دل می‌خوانم: و خلق الانسان فی کبد" و می‌بینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام. مامان دست می‌کشد روی سرم و میگوید: دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟ و من بی اختیار گریه ام می‌گیرد برای اینهمه مهربانی‌اش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه می‌کنم برای این غم مبهم و دوست‌داشتنی. آه ای غم خجسته؛ کاش به خیر بگذری .. [ | برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]
ما هر بلایی سرمون میاد، اول همه‌ زورمون به خدا میرسه :)) بیا نماز بخونیم و بپریم بغل خودش* حی علی خیر العمل؛ بیا بریم بغل خدا" مگه ما جز اون کیو داریم انسان؟
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی مرا چیزی رنج می‌داد، درباره‌اش با کسی حرف نمی‌زدم؛ چون فکر می‌کردم آدم ها فرسوده تر از آنند که طاقت شنیدن رنج های مرا داشته باشند. اکنون من یک کوهم با آتشفشانی از رنج؛ کوهی که برای ادامه‌ی زندگی نیاز به فوران دارد اما یاد گرفته خاموش باشد. ؛
انگشت سوخته" داشتم آشپزی می‌کردم که دستم چسبید به میله ی آهنی و داغ گاز. اولش خودم را زدم به بی‌خیالی که مثلا چیزی نشده؛ اما کم کم دستم قرمز شد. تاول زد. انگشت سبابه ی دست راستم. همانی که تکیه‌گاه قلمم برای نوشتن است. دیشب این اتفاق افتاد. اولش دردم آمد؛ اما همین که خودم را به بی‌خیالی زدم، کمی شدت درد کاهش پیدا کرد. پماد را برداشتم و روی سوختگی زدم؛ اما چون دست انگشت پرکارم بود، همینطور پماد به این طرف و آن طرف می‌خورد و پاک می‌شد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دستم می‌سوخت. پماد را رویش زدم و روانه‌ی دانشگاه شدم. سر کلاس باید جزوه برداری می‌کردم، اولش سخت بود؛ اما همین که چند خطی با سوزش دست مطالب را نوشتم؛ عادت کردم. و بعد کلاس های دیگر هم به همین منوال پیش رفت. به خانه که آمدم دیگر دستم نمی‌سوخت یا شاید هم باید بگویم: عادت کردم! انسان است دیگر؛ عادت می‌کند. به همه چیز عادت می‌کند؛ حتی سخت ترین و شکننده ترین دردها.. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ اما امروز پس از مدت‌ها حس کردم قوی تر شده ام. قبلا هرچه مرا می رنجاند، گریه ام می‌گرفت! اما حالا مدتی‌ست بعد از هر اتفاق ناگوار کوچک یا بزرگ، ساکت می‌شوم. انگار تحمل کردن شده عادت همیشگی ام. و من چقدر می‌ترسم که به عادت کردن، عادت کنم. [ | ثبت یک دردکوچک؛ شنبه 19 آبان 1403 ]
هدایت شده از متروکه.
مگر چمدانت چقدر بود که تمام زندگی‌ام را با خود بردی؟
حمد به نیت شفا می‌خونید؟
رنج نبودن" زمان کنفرانسش بود. رفت و روی سکوی کلاس ایستاد. چادرش را درست کرد و با گفتن بسم الله شروع کرد. آنقدر خوب شروع کرد که همه‌ی کلاس به یکباره ساکت شد. تمام حواس هارا در مشتش گرفته بود. بچه ها غرق بودند در کلامش. از رنج می‌گفت و این که دنیا وجودش آمیخته با رنج است. رسید به رنج از دست دادن؛ بغضش گرفت. می‌دیدم سوی نگاهش را؛ برق چشمانش داد میزد که می‌خواهد گریه کند. اما هربار با سرفه ی کوچکی بغضش را مهار می‌کرد. آخر تاب نیاورد، گفت: دوستی داشتم که با رنجش به خوبی کنار می آمد. دوستی که سرطانش را مهمان ناخوانده خطاب می‌کرد و چقدر قوی بود. دوستی حضورش بعد از سفر حجی که رفتم کمرنگ شد و فهمیدم غده‌های نامهربان به سرش رسیده اند و حالش را حسابی بهم ریخته اند؛ طوری که دیگر نمیتوانست به کلاس ها بیاید. دوستی که بعد از سفر حج حضورش کم رنگ و کم رنگ تر شد، تا این که بلاخره یک روز فهمیدم که برای همیشه حسرت دیدنش به دلم ماند. گریه اش گرفت اما شرم حضور استاد نمی‌گذاشت اشک هایش آزادانه روی گونه هایش سر بخورند. مدام سکوت می‌کرد تا بغضش فرو بنشیند. از رنج برایمان می‌گفت و با چشمانش رنج را نشانمان می‌داد. از غمگین ترین و زیباترین ساعت های درسی بود. کلاس که تمام شد، یکی از بچه هارا به آغوش گرفت و گریه کرد. بعد اشک هایش را پاک کرد و با لبخند و شادی غیرقابل فهمی از کلاس بیرون رفت. ظرف بیست دقیقه تمام آنچه باید می آموخت را، آموخت. می‌خواستم از کلاس بیرون بروم که در خاطرم سخنی از حضرت ابوتراب نقش بست و تمام این بیست دقیقه آخر کلاس تداعی شد. من امروز صحنه‌ی آن سخن را با چشم خود دیدم و باور کردم حرف پدر را آنجا که فرمود: دنیا مضحکه ای گریه انگیز است. [ | از امروزی گذشت؛ سه شنبه 22 آبان 1403 ]
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
نماز امام جواد رو بخونید؛ تغیراتی که توی زندگی براتون حاصل میشه رو عینا می‌بینید، در ضمن برای طلب درخواست های دنیایی هم سفارش میشه :). به این صورت که روز چهارشنبه، بعد از نماز عصر دو رکعت نماز میخونید، مثل نماز صبح و بعد از اتمام نماز ۱۴۶ مرتبه میگید ‹ماشاءالله؛ لاحول ولا قوة الا بالله› و بعد درخواست هاتون رو از خدا طلب می‌کنید؛ من رو هم دعا کنید :).
ممنون که با بودنت دنیارو قابل تحمل تر می‌کنی برام.
برخی پایان‌ها همانندِ قهوه تلخ‌اند؛ اما از تو فردی هوشیار و آگاه می‌سازند. - محمود درویش -