‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
خواهر"
بلد نیستم اشکاتو پاک کنم. بلند نیستم موقع ناراحتی اونطوری که دوست داری تسکین زخم هات باشم، بلد نیستم پا به پات آب بشم از غصه؛ ولی بلدم بخندونمت. بلدم بغلت کنم و بذارم گریه کنی. بلدم هرسال که به عمر قشنگت اضافه میشه، ذوق کنم و از ته دل دعا کنم برات. من مفهوم خواهر بودن رو توی تک تک وقتایی که درک شدم از جانبت فهمیدم. من با تو بزرگ شدم، قد کشیدم، نفس کشیدم، زندگی کردم.
هیچکس مثل خودت نمیتونست قشنگ باشه، هيچکس مثل تو نمیتونست عزیز باشه، هيچکس مثل تو نمیتونست همراه باشه توی لحظاتم باهام.
من از بودنت کنارم، تا ابد خوشحالم نعمت ترین نعمت خدا ..
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
ابی عبدالله"
دارم از تو دور میشوم. قدم هایم را بر عکس بر میدارم و هربار که سر بالا میکنم، با چشمانی پر حسرت و دلتنگ خیره به پرچمی که بر فراز گنبدت میرقصد نگاه میکنم. بناست خداحافظی کنم و فرصت زیادی برای ماندن ندارم. نمیدانم از کجا شروع کنم. از خود میپرسم، اصلا مگر خداحافظی شروع دارد؟ و بعد با قطره اشکی که از چشمم جاری میشود، به نشانهی مخالفت سر بالا می اندازم. گنبدت زیباست. از همهی دنیا زیباتر. گروهی وارد حرم میشوند و از سراشیبی ورودی پایین می آیند. در آغوشت هيچکس بالا نشین نیست، تو نیز بالا نشین نبودی که اگر بودی، آن اسب ها بر تن نیمه جانت نمی تاختند.
دارم روضه میگویم برایت؛ اشک تمام وجودم را تصاحب میکند. باز از پنجره های حرم، خیره میشوم به گنبدت. زیر لب برایت میگویم: دلم تنگ میشود ولی تو طور دیگری صدایم را بشنو. مثلا بشنو که دارم میگویم: "زود صدایم کن برگردم، من طاقت دوری ات را ندارم"
تو نهایت عشقی، نهایت دوست داشتن، نهایت همه چیز، عزیز وجودم.
بگو من چگونه از محضرت که نهایت همهی اتفاقات جهان است، خداحافظی کنم؟
سر خم میکنم و با بغض میگویم:
خداحافظ نهایت دلتنگی ام؛
اما تو خداحافظی اش را نادیده بگیر. بگذار همیشه در آغوشت باشم، حتی وقتی از تو دورم؛ ای نهایت دلتنگی ام :))
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ابی عبدالله" دارم از تو دور میشوم. قدم هایم را بر عکس بر میدارم و هربار که سر بالا میکنم، با چشم
تو نهایت عشقی، نهایت دوست داشتن،
حضرت دلتنگی؛
#آقایامامحسین :))))))))))
با این عکسی که گرفتم از قشنگترین مکان دنیا، این متن رو سازگار کنید.
نور بشه به قلبتون.
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
چشمها"
داشت صحبت میکرد. دستش را گرفته بودم. همیشه میگفت: وقتی حرف میزنم، دستم را بگیر تا وسط حرف زدن یادم نرود این تویی که مقابلم نشستی.
با هر فراز و نشیب لحن صدایش، دستش گرم و سرد میشد. این اولین باری بود که هیچ کدام از حرف هایش را نفهمیدم و غرق شدم در حالتش هنگام حرف زدن.
حرفش تمام شده بود و سکوتی در میانمان حاکم. پرسید: خوبی؟
نگاهش کردم. خیره شدم به مردمک چشم هایش. هیچ نگفتم، فقط نگاهش کردم. انگار منتظر جوابم نبود. تمام حرف هایم را از دیده هایم شنیده بود.
گفت:
دوست دارم وقتی با من حرف میزنی.
ولی من که حرفی نزده بودم!!
ابرو هایم را به نشانهی تعجب بالا بردم، که ادامه داد:
تو تنها کسی هستی که چشم هایش را میشنوم، حتی اگر صدایی از جانبت به گوشم نخورد.
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
رفیق"
اگر کسی دربارهی تو از من پرسید، میگویم: نگران تر از من به خودم، مهربان تر از من به خودم، عزیز تر از من به خودم، همراه تر از من به خودم، پناه تر از من به خودم.
میگویم: یک نفر نزدیک تر از من به خودم.
اگر کسی دربارهات پرسید، میگویم: کسی که گاهی بیش تر از خودم دوستش دارم و مراقبش هستم.
تو خانواده نیستی که کنارم باشی، همسایه نیستی که پشت دیوار خانه ام باشی، غریبه نیستی که رهگذر قاب چشمم باشی، تو یک عضو از وجودمی، یک قطعه از قلبم، یک رگ میان رگ هایم، یک روح که در وجودم هستی، حتی وقتی کیلومتر ها از تو فاصله دارم. تو نزدیکترین غریبه ای؛ همان عضو خانواده که خودم انتخابش کرده ام، خودم پیدایش کرده ام.
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
میگن وقتی امام جواد به دنیا اومدن،
امام رضا فرمودند:
مولودی با برکت تر از جواد؛
برای شیعیان ما زاده نشده🫀:).