نگام کرد،
بعد زل زد توی چشمام و با وقاحت تموم گفت:
ببین، این مشکل قابل حل شدن نیست، فقط تو سعی کن باهاش کنار بیای ..
‹توی ذهنم گفتم: چی؟کناربیام؟›
همینجور میخواستم بگم: من یه عمره دارم کنار میام، ولی الان دیگه نمیتونم کنار بیام که اومدم سراغ شما، راستش دیگه خسته شدم!
ولی نگفتم.
دوباره اون زل زد توی چشمام و حرفشو تکرار کرد،
داشت دنیا تو سرم خراب میشد ولی هربار با یه خندهی تلخ حالمو خوب میکردم . . .
‹و فهمیدم که واقعا یوقتایی سکوت درمان میکنه:›
اما موقت"!›
#زینبِبهار؛ آغازِ یک نانوشته
ساعت چهار ربع کم بود داشتم میمردم از خواب،
ولی یهو وقتی دیدم اذان ساعت ⁴:²⁰ است،
دلم نیومد بخوابم ..!!
یعنی این موقع شب، میشه یه نفر مارو دعا کنه:)؟💚
اهم، دیرمون شده و من ریلکس دارم قدم میزنم...بعد حالا ریلکسم سر جلسه انگا میندازنم تو استخر اب یخ😐😬