بخشنامه_کارگزینی.pdf
حجم:
1.55M
🔴نمونه سوالات عمومی مصاحبه و گزینش فرهنگیان
👌نکات بسیار مهم گزینش
#بخشنامه_کارگزینی
1_3152821866-Copy.pdf
حجم:
8.96M
🔸لیست رشته ها همراه با مدرک تحصیلی مورد نیاز
#کانال_آخرین_اخبارآموزش_وپرورش.
Amuzesh-parvaresh.PDF
حجم:
13.78M
🔴کتاب جدید جامع ای استخدام اموزش و پرورش
سوالات دروس عمومی ادوار گذشته آزمون استخدامی
طبقه بندی شده بر حسب سال و درس
سوالات جامع عمومی
۵۰۰صفحه
بخشنامه_کارگزینی ای استخدام.pdf
حجم:
11.02M
📚کتاب ای استخدام
🔺استخدامی اموزگاری
✅ویژه ازمون استخدامی
سوالات_ادوار_گذشته_کانال_آزمونی_ها (1).pdf
حجم:
1.38M
💢سوالات سال های گذشته آزمون استخدامی
حتما مطالعه کنید💢
#کانال_آخرین_اخبارآموزش_وپرورش.
🔴اداره کل آموزش و پرورش
استخدام ۲۵ هزار معلم جدید
✅با مدرک 🔺دیپلم ،🔺کارشناسی ،🔺کارشناسی ارشد 🔺،دکتری
https://eitaa.com/joinchat/309329961Cf8488da262
❇️ برای تعیین وضعیت استخدامی گزینه مورد نظر را انتخاب کنید
حق التدریس ،
خریدخدمات،
قراردادی ،کارمعین ،ایثارگر ،فرزند ایثارگر
✅شرایط استخدام روحانیون سطح ۲ و ۳ در ازمون استخدامی ۱۴۰۱-۱۴۰۲
https://eitaa.com/joinchat/309329961Cf8488da262
⭕️شرایط استخدام بومی و تحصیلات در رشته اموزگاری ابتدایی از میان افراد واجد شرایط👇
https://دانلود دفترچه و شرایط.ir
📚کتاب نمونه سوالات جدید استخدامی اموزش و پرورش
https://دانلود کتاب نمونه سوالات استخدامی
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_سی_و_سه
*دختر بسیجی*
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم
و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو ر وی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نور ی از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.
از فضا ی تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو
به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز
گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود،
بدون ذره ا ی اخم و غرور!
مدتی بالای سرش وایستاد م و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه
جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت.
برای اینکه بیدار ش کنم و نترسونمش به آرو می صداش زدم.
_خانم محمدی!
چشما ش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست .
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن رو ی میز قرمز شده بود و در حالی که
مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشو ن اومد یکی از
کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا
بمونم.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_سی_و_چهار
*دختر بسیجی*
با این حرفش دیگه اثر ی از دلسوزی چند لحظه قبل تو ی وجودم باقی نگذاشت
و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آور ی و اذیت کردن پر کرد.
چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو ر وی سرش مرتب کرد و بعد وایستاد ن رو ی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیز ش درست بود و هیچ
مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوار م امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم
نمیاد و لی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو
بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدا ی بلند طوری که من بشنوم
گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ!
از لحن آقا ی رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سر یع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا
کاری نداشتم از شرکت بیرو ن زدم.
هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود
که توی ما شینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت
در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دید م که از شدت بارون زیر
سقف شیروون ی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_سی_و_پنج
*دختر بسیجی*
می دونستم توی اون هوا ما شین گیر ش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار
آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش
بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو رو ی ترمز گذاشتم و جلوش
وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذر های مخالفت و از خداخواسته در عقب ما شین رو باز کرد و تو ی ما شین
نشست.
به بی تعار فی و پر رویی ش لبخند زدم و بعد پر سیدن آدرسش به سمت خونه
شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضا ی ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل
و هر وقت توی ما شینم نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنید ن
صدای زنگ گو شیش و جواب دادنش به تماس، صدا ی آهنگ رو کم کردم تا صدا ی
شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
صورتش رو حتی از تو ی آین هم نم یتونستم ببینم و فقط صداش رو می
شنید م که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع
دیگه می رسم.
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
_مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم.
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیا د شرکت
و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برا ی اینکه بتونم چهرهاش رو ببین م روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به
چهر ه ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی ؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشید ه تا ته ماجرا رو خوند.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_سی_و_شش
*دختر بسیجی*
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در
سکوت به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه
داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی!
در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به
سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم
و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم
دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به
سرگرم ی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که
دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و
شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن
زدم .
یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا
صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و
مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ
اعتراضی نداشتم .
با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته
پشت کامپیوتر نشستم.
عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم
به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم.
برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به
ِ
آرام توی مانیتور که بر
خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️