eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
107 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
260 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشنامه_کارگزینی.pdf
حجم: 1.55M
🔴نمونه سوالات عمومی مصاحبه و گزینش فرهنگیان 👌نکات بسیار مهم گزینش ‌‌
1_3152821866-Copy.pdf
حجم: 8.96M
🔸لیست رشته ها همراه با مدرک تحصیلی مورد نیاز ‌‌.
Amuzesh-parvaresh.PDF
حجم: 13.78M
🔴کتاب جدید جامع ای استخدام اموزش و پرورش سوالات دروس عمومی ادوار گذشته آزمون استخدامی طبقه بندی شده بر حسب سال و درس سوالات جامع عمومی ۵۰۰صفحه
بخشنامه_کارگزینی ای استخدام.pdf
حجم: 11.02M
📚کتاب ای استخدام 🔺استخدامی اموزگاری ✅ویژه ازمون استخدامی
سوالات_ادوار_گذشته_کانال_آزمونی_ها (1).pdf
حجم: 1.38M
💢سوالات سال های گذشته آزمون استخدامی حتما مطالعه کنید💢 ‌‌.
🔴اداره کل آموزش و پرورش استخدام ۲۵ هزار معلم جدید ✅با مدرک 🔺دیپلم ،🔺کارشناسی ،🔺کارشناسی ارشد 🔺،دکتری https://eitaa.com/joinchat/309329961Cf8488da262 ❇️ برای تعیین وضعیت استخدامی گزینه مورد نظر را انتخاب کنید حق التدریس ، خریدخدمات، قراردادی ،کارمعین ،ایثارگر ،فرزند ایثارگر ✅شرایط استخدام روحانیون سطح ۲ و ۳ در ازمون استخدامی ۱۴۰۱-۱۴۰۲ https://eitaa.com/joinchat/309329961Cf8488da262 ⭕️شرایط استخدام بومی و تحصیلات در رشته اموزگاری ابتدایی از میان افراد واجد شرایط👇 https://دانلود دفترچه و شرایط.ir 📚کتاب نمونه سوالات جدید استخدامی اموزش و پرورش https://دانلود کتاب نمونه سوالات استخدامی
داستان شب
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره. وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو ر وی دیوار کشیدم. عجیب بود که نور ی از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود. از فضا ی تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ا ی اخم و غرور! مدتی بالای سرش وایستاد م و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت. برای اینکه بیدار ش کنم و نترسونمش به آرو می صداش زدم. _خانم محمدی! چشما ش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست . سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن رو ی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشو ن اومد یکی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا بمونم. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* با این حرفش دیگه اثر ی از دلسوزی چند لحظه قبل تو ی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آور ی و اذیت کردن پر کرد. چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو ر وی سرش مرتب کرد و بعد وایستاد ن رو ی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیز ش درست بود و هیچ مشکلی نداشت. لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوار م امشب به دردتون بخوره! پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد و لی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد. چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم. به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدا ی بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ! از لحن آقا ی رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سر یع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرو ن زدم. هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود که توی ما شینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دید م که از شدت بارون زیر سقف شیروون ی اتاق نگهبانی وایستاده بود. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* می دونستم توی اون هوا ما شین گیر ش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه. ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو رو ی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم. شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت! بدون ذر های مخالفت و از خداخواسته در عقب ما شین رو باز کرد و تو ی ما شین نشست. به بی تعار فی و پر رویی ش لبخند زدم و بعد پر سیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم. هر دو ساکت بودیم و فضا ی ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت توی ما شینم نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنید ن صدای زنگ گو شیش و جواب دادنش به تماس، صدا ی آهنگ رو کم کردم تا صدا ی شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم. صورتش رو حتی از تو ی آین هم نم یتونستم ببینم و فقط صداش رو می شنید م که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم. _نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه. _مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم. _باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ. تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیا د شرکت و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟ آینه رو برا ی اینکه بتونم چهرهاش رو ببین م روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهر ه ی خندانش گفتم: یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی ؟ _نه! _پس چی؟ _خودش وقتی دید کارم طول کشید ه تا ته ماجرا رو خوند. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم. با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در سکوت به رانندگی م ادامه دادم. جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین. به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی! در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به سمت خونه شون رفت. نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم. اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به سرگرم ی هام اضافه شده بود. هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده. *صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن زدم . یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم . با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد. که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست. بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم. عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم. برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به ِ آرام توی مانیتور که بر خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا