حامیان ناآگاه احمدی نژاد میگویند:
اگر ارتباط با شاه سعودی خوب است، چرا به احمدی نژاد خرده میگرفتید و اگر بد است چرا حالا خودتان توافق کرده اید؟
🔻#پاســـــخ:
احمدی نژاد بعد از شش سال جنگ علیه مردم یمن، و دقیقا زمانی که نام حاج قاسم سلیمانی به عنوان قهرمان مبارزه با داعش ورد زبان ها بود، به ناگاه یاد مردم و کودکان مظلوم یمن افتاد و در حالی که هیچ جایگاه سیاسی و بین المللی در داخل و خارج از کشور داشته باشد نامه ای دو پهلو و پر شبهه به شاه سعودی نوشت و او را برادر و عالیجناب خطاب کرد
او در اوج دو پهلو گویی نه تنها جایگاه ظالم و مظلوم را مشخص نکرد بلکه در فرازی از نامه خود، تلویحا جمهوری اسلامی ایران و محور مقاومت را هم متهم به اشوب طلبی و مداخله در کشورهای دیگر کرده و بطور غیر مستقیم لبه ی دوم قیچیِ ظلم به مردم یمن را جمهوری اسلامی دانست
که البته از طرف سعودی ها هیچ پاسخی داده نشد.
🔻اما آنچه در توافق اخیر، دولت انقلابی رئیسی #رسما و #قانونا با عربستان بسته ⤵️
۱- حق و حقوق مردم یمن به رسمیت شناخته شده
۲- یکی از شروط ایران توقف جنگ علیه مردم یمن است
۳- شرط دیگر توقف حمایت های مالی از شبکه های معاند مانند ایران اینترنشنال است
۴- طبق تحلیل تحلیلگران برتر داخلی و خارجیِ دنیا، این توافق #عملا کمر امریکا و اسرائیل و بلوک غرب را در منطقه میشکند
۵- این توافق در #عمل کمر پروژه ننگین عادی سازی روابط با رژیم صهیونیستی در منطقه را می شکند
۶- همچنین نوید بخش افول هرچه نزدیکتر ایالات متفرقه ی امریکا، و قطع پای او از منطقه است
🔻#نتیـجــــه:
پس انچه را که احمدی نژاد در زمانی نا معقول و در شرایطی نا معقول تر، برای اهداف جناحی و سیاسیِ داخلی خود،آن هم با روش همیشگی خود (یعنی دو پهلو گویی و یکی به میخ و یکی به نعل زدن) بظاهر پیگیری میکرد
✅ توسط دولت انقلابی رئیسی در اوج اقتدار و بدون ذلت و نیاز به عالیجناب خطاب کردن کسی، به نفع مردم مظلوم یمن انجام شده
🔻حالا سوال از بهاری های احمدی نژاد پرست این است که مگر دغدغه شما مظلومیت مردم یمن و اتمام تروریسم نبود؟
پس حالا که دولت دکتر رئیسی در #عمل و نه به حرف، آن را محقق کرده بجای تشکر و خوشحالی و تبریک و حمایت از دولت
مثل عقده ای های کینه ای علیه او چنگ و دندان نشان داده و طبق معمول همسو با اسرائیلی ها و برانداز ها و اپوزیسیون در سوز و گداز و زجر و عذاب هستید؟؟؟
#دولت_انقلابی_مردمی
#دولت_رئیسی
#اقتدار_ایران
انقلاب اسلامی🇮🇷انقلاب جهانی🌎
رمان #منغلامادبعباسم
قسمت #دهم
و امشب بهترین فرصت بود..
که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..
اقا رضا همسرش سُرور خانم..
امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان..
ایمان..
پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما #ازترس_عباس جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..
ساعت از ٧ گذشته بود..
دل عاطفه..
در تب و تاب بود.. #نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد..
#بهتر دید..
تا ایمان #رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..
بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود..
بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد..
همه روی مبل نشسته بودند..
و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..
اما مبل عاطفه..
طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..
خیس عرق شده بود..
سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم میکرد.. و هر از گاهی نظری میداد..
اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..
عباس کمی..
ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود..
ساکت بودن عباس..
طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت
_خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.!
امین _شاید آب روغن قاطی کرده!
عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت..
_نه چیزی نی..!
ایمان خواست..
از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. #جرات بیانش را نداشت.. عباس #غیرتی بود.. با این #ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند
حس میکرد..
عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد..
قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد..
تا سر بلند میکرد..
ناخواسته دلبرش را میدید..اما #سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..
سُرور خانم..
حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..
نگاه سنگین مادر..
ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر.. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..
عاطفه، نرجس و سمیه..
که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..
نرجس باردار بود..
و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند..
کم کم وقت شام بود..
ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار