❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
*دختر بسیجی*
یادمه روز او لی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیر م که عذز خواهی کنم
ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگرد ی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم:
دیگه نمیتونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم تو ی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زند گی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پررویی تمام
ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی!
ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدا ی بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم
رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری
داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلو ی
در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیز ی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو
شنیدم که گفت: آرزو! م یخوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پر سید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری ؟ نمی شنوی که میگم می خوام
تنها باشم! برو بیرون!
تما س قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته
بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
برا ش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون زدم تو ی
اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از
سرش بیرو ن کرده باشه!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸