❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_صد_و_سی_و_دو
*دختر بسیجی*
دستا ش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟
دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟!
اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه
بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس!
_آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقا ی ر ئیس!
به روسریش که ر وی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش
کنم
به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش
ت وی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود من کنار دیوا ر شیشه ای رو ی ز مین گذاشتمش
با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ا زش پرسیدم : تو از ارتفاع
می تر سی؟
_نه!
_ولی اونروز من احساس کردم که می تر سی؟!
_خب می تر سیدم!
سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد:
_اونروز تو رو نداشتم ک هبهت تکیه کنم و نترسم.
آراد! تا وقتی تو کنارم با شی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم.
حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو
رو ی سین هام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام!
سر ش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم و
ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و د نیام رو رنگی کردی!
به چشمای بست هاش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!
چشما ش رو باز کرد و با لبخند محو ی که ر وی لبش نشسته بود گفت : اگه یه
ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف می کردم!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️