❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_صد_و_سی_و_یک
*دختر بسیجی*
متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه
و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و
هنوز خیسن!
آرام غرید:مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن!
دوبار ه ر وی صند لی ا ی که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمی
ریم!
حرصی پاش رو به زمین کوبید که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که
بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش.
*دست آرام رو تو ی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیا ط منتظر وایستادیم تا قصاب
بره ی چاق و چله ا ی که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه.
قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با
بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند.
با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه
تموم شد.
بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد
و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟
در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از رو ی خون ر یخته شده عبور کردیم.
با ر سیدنمون به جمعیت جمع شده جلو ی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که
پیشو نی آرام رو بو سید و بهش خوش آمد گفت.
*چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیا ی قشنگ آرام می گذشت و دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای
وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که توی هوا می رقصیدن و
پایین میومد ن به این فکر میکردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن
قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دور ی از آرام
برام سخته.
با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی
در وایستاده بود، سوا لی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت
بگم امروز زودتر بر یم خونه! آخه مامان جون و ا ینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم
خواستن خودمون رو برا ی ناهار برسونیم.
بهش نزدیک شدم و با نگاه ر یز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا
یا اینکه کلا نمیا ی سر کار یا اینکه میای و زود می ری؟!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️