🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋🌺🦋🌺
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺
🌺
✨﷽✨
💕 #پارت_چهل_و_هفت
#بدون_تو_هرگز
دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن … تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود … همه چیز، حتی علاقه رنگی من … این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و… گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری … چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم … حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد … فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
– چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم … بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید … اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …
✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨
@Mahaleh_enghelabi
🦋
🌺🦋
🦋🌺🦋🌺
🌺🦋🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_چهل_و_هفت
*دختر بسیجی*
بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی
چشم شد.
خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای
چک ی که برای امروزه خالیه.
من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟
با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا
اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی
خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز
چهارشنبه هم بهشون یادآور ی کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیز ای دیگه گرم
بود و توجهی نکردن.
پرهام رو اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا
اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید
جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش
رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم
برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر
کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد.
نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش
گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست.
وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که
حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟
نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید :
آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری
بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو
به نا زی پر سید : چی شده ؟
نازی ر وی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش
گیج میره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب
قند براش بیار
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️