eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
104 دنبال‌کننده
13هزار عکس
11.9هزار ویدیو
287 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋🌺🦋🌺 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺 🌺 ✨﷽✨ 💕 دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود … اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن … تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد … جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود … همه چیز، حتی علاقه رنگی من … این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود … از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و… گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد … حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری … چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت … هر چی جلوتر می رفتم … حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد … فقط یه چیز از ذهنم می گذشت … – چرا بابا؟ … چرا؟ … توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم … بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید … اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان … همه چیز فوق العاده به نظر می رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما … ✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨ @Mahaleh_enghelabi 🦋 🌺🦋 🦋🌺🦋🌺 🌺🦋🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای چک ی که برای امروزه خالیه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟ با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآور ی کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیز ای دیگه گرم بود و توجهی نکردن. پرهام رو اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد. نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست. وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو به نا زی پر سید : چی شده ؟ نازی ر وی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️