eitaa logo
ɢᴏʟɴᴀʀɢᴇꜱ🇵🇸عطرگل‌نرگس
99 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
137 فایل
اغاز:۱۴۰۰/۱/۳ علاقهـ من به گل نرگسـ🌹 یه رازی پستشهـ؟ 😉 اگه میخوای بدونی بیا دوست من تا بهت بگم😍 همراهم باشـ! انلاین شاپم: @rehane_shop روبیک «https://rubika.ir/Mahdavigirls_313» https://ble.ir/mahdavigirls_313 بله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند . روحیه مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد ، از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم . برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند . مشتم را بالا برده بودم و فریاد می‌زدم :" صدام جاروبرقیه " 😜و اونا هم جواب می‌دادند . فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می‌خندید ، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده‌ها فریاد می‌زدم :" الموت لقربانی " اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند .😂😂 بچه‌های خط همه از خنده روده‌بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!!😢 او می‌گفت :" قربانی من هستم " ، " أنا قربانی " و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند :" لا موت ، لا موت " یعنی ما اشتباه کردیم .😅😅 😍😊
وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه😒مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید😩:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»🙁 حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻‍♂💦همه تعجب کردن.😳 عباس وضوگرفت و رفت به چادر.🚶🏻‍♂ دل فرمانده لرزید.💔 فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید👀 که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟😐 پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت🙄: «حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده🔥از جا جهید و نعره زد😲: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم.😣 حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم.😴 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.😯😅 بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی.😁😅 یا الله آماده شو بریم.»🙂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.☺️😍 الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»🙃 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😁😍 ┄
😂😂 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،😢 داد میزد : آهـــای .. سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ،😷 ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــمـــــــه رو بردن!😂 شادی روحشون🍃 ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود 📿 خنده👈😁🙃😁
اینا دیوَند یا اَجِنّه؟😳 🌴خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز👨🏻‍🍳، تازه وارد بودند و با شوخی‌ بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب‌ها رو چید جلو بچه‌ها. رفت نون🍞بیاره که علی‌رضا بلند شد و گفت: «بچه‌ها! یادتون نره!» 👨🏻‍🍳آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچه‌ها تند نونهارو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد. تعجب کرد😯. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو🍳 گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لاي نونهایی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچه‌ها. زُل زدند به سفره. بچه‌ها شروع کردن به گفتن شعار هميشگي:« ما گُشنه‌مونه یالله!😉». که حاجی داخل سنگر شد و گفت:« چه خبره؟🤔» آشپز دوید روبروی حاجی و گفت:« حاجی! اینا دیگه کِیَند! کجا بودند!؛ دیوُونه‌اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟😊» آشپز گفت: « تو یه چشم بهم زدن مثل آفريقايي هايِ گشنه، هر چی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی میکرد که بچه‌ها نونها و کوکوهارو يَواشکي گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:‌« این بیچاره‌ها که هنوز غذاشونو نخوردند!».آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو باز و بسته کرد.😳 با تعجب سرشو تکوني داد وگفت:« جَلّ الخالق!؟ اینا دیوَند یا اَجِنّه!؟» و بعد رفت تو آشپزخانه. هنوز نرفته بود که صدای خندهٔ بچه‌ها سنگرو لرزوند.😅
😂 رفـیقم مـیگفت لـب مـرز یہ داعـشے رو دسـتگیر ڪردیم... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ۱۱ مــن رو بکشــید تا نـهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورمــ😌 اینـام لج ڪردن سـاعتــ۲ کشــتنش گــفــتــن حــالــا بــرو ظرفاشون رو بشـور😂😂
😁 صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند . روحیه مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد ، از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم . برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند . مشتم را بالا برده بودم و فریاد می‌زدم :" صدام جاروبرقیه " 😜و اونا هم جواب می‌دادند . فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می‌خندید ، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده‌ها فریاد می‌زدم :" الموت لقربانی " اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند .😂😂 بچه‌های خط همه از خنده روده‌بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!!😢 او می‌گفت :" قربانی من هستم " ، " أنا قربانی " و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند :" لا موت ، لا موت " یعنی ما اشتباه کردیم .😅😅 😁
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂 دارو ندارمو بردن😄😁 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹
😂 ➕ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر سردارشهید زین‌الدین🍃 🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: ➖میخوای بری ازدواج کنی؟ ➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! ➖خب بیا خواهر منو بگیر ➕جدی میگی آقا مهدی؟! ➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..! 🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید! 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂 🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 ــــــــــــــ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہـــــــــــــــــ 🍁أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍁
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه گفتم : چطوری اسیرش کردین؟ باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟ گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد اینطوری لو رفت .. ☺️
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته: (ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع) دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟ رزمنده گفت: نامردا، بلژیکی بودن زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن. فارسی بلد نبودن.
🌸 صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند . روحیه مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد ، از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم . برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند . مشتم را بالا برده بودم و فریاد می‌زدم :" صدام جاروبرقیه " 😜و اونا هم جواب می‌دادند . فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می‌خندید ، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده‌ها فریاد می‌زدم :" الموت لقربانی " اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند .😂😂 بچه‌های خط همه از خنده روده‌بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!!😢 او می‌گفت :" قربانی من هستم " ، " أنا قربانی " و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند :" لا موت ، لا موت " یعنی ما اشتباه کردیم .😅😅 😍😊