بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_سی_و_هفتم موقّت سا
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_سی_و_هشتم
خانه باغ
ساعت از پنج عصر گذشته بود و همه ی معتکفین در حال استراحت بودند. عده ای خوابیده بودند و عده ای هم با یکدیگر حرف میزدند. بساط درد دل بر پا بود؛ فروشندگان مشتاق، و خریداران مشتاقتر. هر کسی که درد دلی برای گفتن داشت، گوشی هم برای شنیدن پیدا میکرد، بازاری بود که از رونق نمی افتاد. من و ملکه مدت زیادی بود در جای خود نشسته بودیم و انگار ما را به زمین چسبانده بودند. به ملکه پیشنهاد کردم با هم به وضوخانه برویم و آبی به صورت خود بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم.
ملکه را به سختی راضی کردم که همراهی ام کند؛ پای رفتن نداشت، خیلی دیر فهمیده بود که این پاها نه برای هر رفتنی است! در راه از روزهای بودن در خانه باغ تعریف کرد؛ از سالهایی که در آنجا بود و اجازه ی خروج نداشت! خان نسبت به سامره سختگیری میکرد. دست و پایش برای او میلرزید و دلش به او بدبین بود. همه چیز در آن خانه باغ برای سامره مهیا بود و نیازی به خارج شدن از باغ نداشت. روزها با دختر بچه های خدمتکاران بازی میکرد و شبها به دستور خان در کنار یکی از کنیزان خیاطی یاد میگرفت. خدمتکاران زیادی در باغ ساکن بودند که اتاقهای آنها در اطراف باغ پراکنده بود.
خانه ی سامره که درست در وسط باغ قرار داشت، به خانه باغ معروف بود؛ از سطح زمین بلندتر بود و چند پله میخورد. سه اتاق بزرگ و یک پستوی کوچک داشت. اتاقک کوچکی هم در پائین پله ها بود که تنور و اجاقی در آن قرار داشت و سامره، پخت و پزهایش را در آنجا انجام میداد، با کمک کنیزش غذا میپخت و نان درست میکرد.
در پشت خانه باغ اتاقکی بود که حمام و دستشویی داشت و چند لگن و تشت و آفتابه ی مسی درونش قرار داشت و ویژه ی سامره بود. هر وقت که سامره میخواست استحمام کند کنیزش آب را برایش گرم میکرد و او را می شست. دور تا دور خانه باغ درختان بلند قرار داشتند که شاخه هایشان به اطراف کشیده شده بود و روی خانه باغ سایه میانداخت.
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#سلام_امام_زمانم
🌹🌹🌹🌹
بزرگی میگفت امام زمان
حیّ است ، در بیـن ماست
#صبح بـه صبــح بنشینید
دست به سینـه بگـذارید و
به آنحضرت اظهار ارادت
بکنید
السـلام علیک یا بقیـة الله
السـلام علیک یا حجة الله
السـلام علیک یا نــــورالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#دم_اذانے...
بیا و دعا کن براے من....
تا این جوانے، مرا بہ بازے نگیرد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#دم_اذانے...
"ونحناقربالیہ،منحبلِالورید"
وخداگفت:ماازرگگردنبہشمانزدیڪتریم!🌱🌸
سوره مبارکه ق/ آیه۱۶
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#مهدویت_و_آرامش_روان مهدویت و آرامش قسمت ششم 📚 به نقل از کتاب در هوای او، حسن محمودی صفحه ۶۲
#مهدویت_و_آرامش_روان
از بین رفتن اضطراب با مهدویت
قسمت هفتم
📚برگرفته از کتاب مهدویت و آرامش روان، محمد سبحانی نیا،ص ۱۶.
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_سی_و_هشتم خانه باغ
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_سی_و_نهم
دادخواهی
دو سالی از ازدواج آنها گذشته بود و سامره صاحب پسری شده بود. خان برای پسرش، سلیم، شناسنامه گرفته بود، اما هنوز نام خودش در شناسنامه ی سامره نرفته بود. سامره به سن قانونی رسیده بود اما خان هنوز برای عقد کردن او تردید داشت. خدمتکاران باغ به گوش همسران خان رسانده بودند که سامره زیاد میخورد و آنها هم به خان هشدار داده بودند که سامره پرخور است و آدم پرخور طمع کار میشود. خان را ترسانده بودند که اگر او را عقد کند، دار و ندار خان را تباه خواهد کرد! صابر خان سامره را دوست داشت اما دچار تردید شده بود.
هر سه همسر خان از اعیان و خانزاده های روستاهای مجاور بودند و همسر اول صابر خان، دختر عمویش هم بود که نفوذ زیادی بر روی خان و املاک خان داشت. هر یک از همسران خان در باغهای دیگری ساکن بودند که از باغ محل سکونت سامره خیلی دورتر و بزرگتر بود. سامره همیشه در آن خانه باغ بود و همسران خان او را به دورهمی های خود دعوت نمیکردند. پسران خان روز به روز صاحب قدرت و اختیارات بیشتری میشدند و صابر خان لحظه به لحظه به افول خود نزدیکتر میشد.
پدر سامره از اینکه خان هنوز سامره را به عقد دائم خود درنیاورده بود، دلخور بود و چند باری به دیدن خان رفته و وعده وعیدهای خان را در حضور شاهدان به او گوشزد کرده بود. صابر خان هر بار وعده ی دیگری داده و وعده های خان سر به فلک کشیده بود. پدر سامره به دخترش پیغام داده بود که هر وقت خواستی میتوانی برگردی! اما سامره خیال برگشتن نداشت.
کشمکشهای سامره و پدرش به گوش خان رسیده بود و خان کینه ی پدر سامره را کم کم علنی کرد تا جائیکه پدر و دختر حق دیدار یکدیگر را نداشتند. خدمتکاران باغ دائم او را زیر نظر داشتند و او حق رفتن به خانه ی پدرش را نداشت. مادرش هرزگاهی به دیدن او می آمد اما خیلی زود باید میرفت، چون صابر خان اجازه اقامت به خانواده ی سامره را نداده بود.
وقتی به شبستان برگشتیم حرفهای ملکه هنوز تمام نشده بود. ملکه با چنان خشمی درباره آن روزها صحبت میکرد که گویی در خانه ی خدا به دادخواهی خان آمده است. دستهایش را به نشانه ی دادخواهی و اعتراض حرکت میداد و سرش را به نشانه ی التجاء به بالا میکشاند. صحبتهای پی در پی ملکه در میان نجواهای معتکفین که قرآن و دعا میخواندند، آدم را به یاد دادگاه عدل الهی می انداخت که ندا از هر طرف بلند شود: "بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنب "!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
‹♥️⃟🌿ღ...
💚 سلام_امام_زمانم
️
یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم
چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم
همه ی دفتر عمرم ورقی بیش نبود
همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
تعجیل در فرج #پنج صلوات🌹
🍃❈🌸❈🍃
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#شعر_مهدوی
مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو كجایی؟
و ای كاش كه این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد،
همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
كه چرا هیچ نگویند
مگر این رهبر دلسوز، طرفدار ندارد كه غریب است؟
و عجیب است كه پس از قرن و هزاره
هنوزم كه هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش زیاد است
كه گویند به اندازه یک «بدر» علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد!
تو خودت! مدعی دوستی و مهر شدیدی!
كه به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی، تو كجایی؟
تو كه یک عمر سرودی «تو كجایی؟»؛ تو كجایی؟
باز گویی كه مگر كاستی ای بُد ز امامت،
ز هدایت، ز محبت، ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ كسی دل نگران تو نبوده؟
چه كسی قلب تو را سوی خدای تو كشانده؟
چه كسی در پی هر غصه ی تو اشک چكانده؟
چه كسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه كسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز كنار تو گذر كرد،
چه زمان ها كه تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر كرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی كجایی!؟
و ای كاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یكی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت،
و همین است كه تاثیر نبخشند به دعایت،
و به آفاق نبردند صدایت،
و غریب است امامت.
من كه هستم،
تو كجایی؟
تو خودت! كاش بیایی.
به خودت كاش بیایی...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr