بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_و_پنجم شادمانه
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_چهل_و_ششم
حکمت
نیم ساعتی بود که خوابم برده بود. وقتی بلند شدم، ملکه را ندیدم. به وضوخانه رفتم و تجدید وضو کردم و برگشتم. سجادّه ام را باز کردم و مشغول نماز شدم. نماز شب پانزدهم رجب را به جا آوردم؛ به همان سبک و سیاق شبهای قبل، هر شب یک نماز دو رکعتی اضافه شده بود و امشب به سه نماز دو رکعتی رسیده بود. در هر رکعت حمد یک مرتبه و یس و تبارک الله و توحید. کلاً در این سه شب، هر سوره ۱۲ بار خوانده شده بود. دوست داشتم دریچه ای به سوی حکمت این تکرارها پیدا کنم؛ روزی باقر العلوم بود و مردم نپرسیده بودند!
عدد ۱۲ برای من تداعی کننده دوازده امام و پیشوا بود، والله اعلم.
نماز من یک ساعتی طول کشید. در بین نماز متوجه برگشتن ملکه شدم و نمازم را با خیال راحت ادامه دادم. بعد از نماز ظرفها را به آشپزخانه بردم و شستم و برای ملکه یک فلاسک پر از چای آوردم. از بلندگو اعلام کردند که به مناسبت وفات حضرت زینب سلام الله علیها مراسمی در ساعت ده و نیم شب در مصلی برگزار خواهد شد. ملکه با شنیدن نام خانم زینب سری به نشانه ی تائید تکان داد و مثل کسی که از دل کسی خبر داشته باشد، گفت: امان از دل زینب! او درد دل مشترکی با خانم زینب داشت!
ملکه و خانواده اش رنجهای زیادی کشیده بودند و او خود را مسئول تمام این رنجها میدانست. اما من معتقد بودم که توقعی از یک دختر سیزده ساله نمیتوان داشت که در آن شرایط خاص جور دیگری رفتار کرده باشد! مثلاً چه باید میکرد؟ به خان جواب رد میداد؟ آنهم در آن دوره که خان سالاری بود و کسی جرأت چنین کاری را نداشت! شاید اگر سامره به خان جواب رد میداد، شرایطش بدتر میشد و کلاً خانواده اش نابود میشدند. من نمیتوانستم سامره ی سیزده ساله را مسئول همه ی وقایع گذشته قلمداد کنم! چطور میشود قلم تقدیر و حکمت الهی را در سرنوشت انسانها نادیده گرفت؟
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_و_ششم حکمت نیم
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_چهل_ و_هفتم
فراغ
ملکه از بی تابی سامره گفت و از بیقراری سلیم؛ در مدت یک هفته ای که سامره در خانه باغ نبود، سلیم دوساله بهانه ی مادر را گرفته بود و غذا نمیخورد. صابر خان اجازه بردن بچه به نزد مادر را نداده بود. سامره میان پدر و فرزند مانده بود و خان تهدید کرده بود که اگر سلیم آسیبی ببیند، خانواده ی سامره هم زنده نخواهند ماند. پدر سامره جان به سر شده بود و مادر، سامره را مسئول بیماری پدر میدانست. سامره چند روزی غذای نرم و آش رقیق شده را با قاشق به حلق پدر ریخته بود، اما بعد از چند روز دیگر پدر لب به غذا باز نکرده بود؛ گویی همه ی روزی اش را خورده و عزم رفتن کرده بود. نزدیک صبح قبل از أذان، پدر سامره جان به جان آفرین تسلیم کرد. صدای شیون و ضجّه های سامره در روستا پیچید و قیامتی بر پا شد و همان شب خبر به خان رسید.
مراسم تشییع جنازه مش حسین در غربت و خلوت کوچه انجام شد؛ اهل حق هرجا برود، آنجا مدینه است و کوچه هایش به نام " الحَسَن الغَریب" ! افراد کمی از همسایگان جنازه را تا سر قبر همراهی کرده بودند. اکثراً، خدمتکاران خان بودند و همه از اختلاف خان و مش حسین بر سر موضوع عقد سامره خبر داشتند و به همین علت در مراسم تشییع جنازه ی او حاضر نشده بودند! هیچکس حاضر نبود دنیایش را با حق معامله کند!
خان با شنیدن این خبر، آذوقه ای و گوسفندی به در خانه ی سامره فرستاده و پیغام داده بود که خدا پدرت را بیامرزد! مرد خوبی بود، دیگر به فکر سلیم باش و برگرد! سامره چند هفته ای بعد از فوت پدر از برگشتن خودداری کرده و کینه ی مظلومیت پدر را به دل گرفته بود که خبر بیماری سلیم به او رسید. مادر به او روی خوش نشان نمیداد و خواهر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانستند. سامره راهی جز بازگشت به خانه باغ نداشت!
آنشب هنگام شروع مراسم در مصلی، ملکه زودتر از بقیه رفت و در ردیف جلو نشست. اولین بار بود که از ردیف خودمان جلوتر میرفت. مثل کسی که صاحب عزا باشد در صدر مجلس نشسته و مثل مصیبت زدگان گردن کج کرده بود.
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_ و_هفتم فراغ
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_چهل_و_هشتم
حضرت زینب
ذاکر اهل بیت با اشعاری در وصف حضرت زینب مراسم را آغاز کرد. اشکهای ملکه، منتظر شروع ذکر مصیبت خانم زینب نماند. با هر کلمه ی زینب که میشنید اشکی میریخت و مشتی به سینه اش میکوبید. ذاکر از رشادتها و دلیریهای زینب میگفت و ملکه، مصیبت های خانم زینب را تجسم میکرد.
انگار زینب را بدون عاشورا نمی شود تجسم کرد! مگر میشود نام زینب باشد و نام حسین نباش! هرجا حسین بود زینب هم بود، پس چرا جایی که زینب هست، حسین نباشد. بی حکمت نبود که امام رضا فرمود: " در نیمه ی رجب امام حسین را زیارت کنید"، و بی جهت نبود که مرغ دلم در رجب، هوای محرم داشت؛ رجب سراپا محرم بود و محرم سراسر رجب!
ذاکر از وفاداری و مهربانی خانم زینب نسبت به پدر میگفت و ملکه به یاد بی وفایی سامره ضجّه میزد. ذاکر از همراهی خانم زینب با حسینش در کربلا میگفت و ملکه از بی وفایی سامره و غربت مش حسین در حیران ناله میزد. ذاکر از عاشقانه های زینب و حسین میگفت و ملکه از نامردی سامره با مش حسین میگریست.
داغ دل ملکه با شیون و ضجّه های سامره، بالای سر جنازه ی پدر سرد نشده بود و هر بار که نام امام حسین را میشنید، داغ دلش تازه میشد. دیگر توانی برای ملکه نمانده بود، از بس به سینه اش کوبیده و گریسته بود. با کمک خانم بغل دستی اش به زور ملکه را از جایش بلند کردم و به حیاط مصلی بردم. ملکه در حیاط مصلی مثل داغدیده ی مصیبت زده به روی زمین نشسته بود و یارای برخاستن نداشت؛ او داغ دو حسین دیده بود!
دو هفته بعد از بازگشت سامره به خانه باغ پسر دومش به دنیا آمده بود و به اصرار سامره، خان نام حسین بر روی پسرش گذاشت. او سالها بعد حسینش را در یک حادثه از دست داده بود. حسینش امام حسینی بود و هر سال عاشورا در راه اندازی هیأتی در کرج مشارکت میکرد و با وانت وسیله می آورد. یک روز، آنهم درست روز عاشورا، زمانی که برای لحظه ای سرش را از وانت بیرون کرده بود تا ماشین را از پارک خارج کند، با عبور سریع نیسانی از کنار وانت، سر حسین از تنش جدا شده و به روی آسفالت افتاده بود. ملکه دیگر توان گفتن نداشت و از ضعف بی حال شد!
به زور آب قند و ماساژ، حال ملکه بهتر شد و به داخل شبستان برگشت و خوابید. دیگر نباید به او فرصت یادآوری گذشته هایش را میدادم. روزگار چهره ی زشت و کریه خود را به ملکه نشان داده بود و زخمهای ترمیم نشدنی بر قلب او زده بود. داغ سنگینی دیده بود و تن پیر و لاغرش توان تحمل این بار سنگین را نداشت. دست تقدیر حسینش را برده بود و ملکه در پله ی مصیبت حسین زمین گیر شده بود. بی اختیار به یاد دعای امام هادی افتادم که فرمود: "یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه"، ای کسی که گرفتاریهای سخت به وسیله او برطرف میشود!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_و_هشتم حضرت زینب
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_چهل_و_نهم
نان و نمک
خواب از سرم پریده بود. دیگر توانی برای خوابیدن نداشتم. تازه فهمیدم خوابیدن هم توان میخواهد. آن شب بالاخره خوابیدم، اما خیلی دیر و بیشتر انگار به کُما رفتم. صحنه های دردناکی که ملکه تعریف کرده بود، دائم جلوی نظرم می آمد و قفسه سینه ام تنگی میکرد. نصفه های شب با سر و صدای ملکه از خواب بیدار شدم. او به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. در طی مراسم حضرت زینب خرما و لقمه های نان و پنیر و سبزی پخش کرده بودند که من برای خودم و ملکه تعدادی گرفتم. چند لقمه به او دادم و از آشپزخانه برایش چای آوردم. حال ملکه بهتر بود. او مثل کسی که احساس دِین نسبت به دیگری داشته باشد، بی مقدمه شروع به تعریف از صابر خان کرد که خان خیلی هم بد نبود؛ می ترسید حق نان و نمکی را که در خانه ی خان خورده بود به جا نیاورده باشد.
بعد از مرگ پدر سامره، خان هر ماه آذوقه ی خوبی برای خانواده اش میفرستاد و سه برادر او بر روی زمینهای خان مشغول کار شده بودند. اما در خانه باغ، دور تا دور سامره را خدمتکارانی گرفته بودند که ریز اطلاعات او را به همسر اول خان میرساندند و کنیز جدید او هم به خبرچینی معروف بود. اختلاف خان و همسر اولش بالا گرفته بود و خان دیگر به خانه ی او نمیرفت و بیشتر در خانه باغ نزد سامره بود. پسر بزرگ خان وکالت بلاعزل از مادر گرفته بود و در این میان یکه تازی میکرد.
اموال خان و همسر اولش چنان در هم تنیده و به هم وابسته بود که در صورت اختلاف آن دو، برای تفکیک اموال و زمینها، عمر نوح و صبر ایوب نیاز بود! کشمکش خان و همسر اولش چند سالی طول کشیده و در طی این مدت سامره دو پسر دیگر هم برای خان آورده بود و با وجود داشتن چهار فرزند هنوز صیغه ی خان بود. او 23 ساله و خان 60 ساله شده بود. سامره که گویی تازه از چشمه ی جوانی نوشیده باشد، زیباتر از قبل و خان در اثر کشمکشهای خانوادگی پیرتر و فرسوده تر از حد تصور شده بود. خان نگران از دست دادن سامره بود؛ تصمیم خود را گرفته بود، قصد داشت سامره را به عقد دائم خود درآورد. ملکه هنوز به تصمیم آن روز خان دلخوش بود و گویی هنوز امید داشت!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_و_نهم نان و نمک
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاهم
قربانی
ساعت حدوداً چهار صبح بود. خواب از چشمهای هر دوی ما پریده بود. ملکه کلی حرف داشت. او همیشه با صدای بسیار آرام که بیشتر به نجوا شبیه بود، حرف میزد و موقع صحبت کردن دستش را جلوی دهانش میگرفت و دهانش را به گوش من نزدیک میکرد. بلند حرف زدن برای سامره گران تمام شده بود! کنیز جدید سامره، صحبتهای صابر خان و سامره را شنیده و خبر را به همسر اول خان رسانده بود که خان تصمیم دارد سامره را به عقد دائم خود در آورد!
همسر اول خان هم برای او پیغام فرستاده بود که اگر از عقد سامره منصرف شود، بخشی از املاک مورد اختلافی را به او واگذار خواهد کرد. خان فرصت را غنیمت شمرده و از عقد سامره شانه خالی کرده بود! او به واسطه ی عقد نکردن سامره صاحب املاکی شد که بالغ بر چند هکتار زمین با ارزش بود و همسر اول خان شرط گذاشته بود که بعد از خان این اموال فقط به فرزندان او برسد و خان هم پذیرفته و نوشته ی مُهر و موم شده به او داده بود. با فروکش کردن اختلاف خان و عموزادگان، رابطه خان و همسر اولش بهبود یافته و سامره دوباره در خانه باغ با چهار پسرش تنها شده بود!
صابر خان به سامره اطمینان داده بود که در فرصت مناسب او را به عقد دائم خود درخواهد آورد و فعلاً به صلاح نیست که با نجیبه، همسر اولش، درگیری پیدا کند. خان پیر شده بود و پسر بزرگش در پی قدرت پدر بود. خان سامره را دوست داشت و سامره به این عشق دلخوش، اما از مکر روزگار غافل بود.
بعد از این جریان صابر خان به اصرار نجیبه، زن برادر نجیبه را که سالها قبل بیوه شده بود به عقد دائم خود درآورد. خدمتکاران به سامره گفته بودند که این ازدواج برای خاتمه دادن به اختلاف چندین دهه بین عموزادگان بوده است. زن، صاحب بخشی از املاک مورد اختلافی عموزادگان بود. با این وصلت هر دو طرف به طور یکسان از آن املاک بهره مند میشدند. خان زمینها را به عنوان مهریه ی همسر چهارم به او بخشید، با این شرط که تا آخر عمر خان، اختیار زمینها در دست او باشد. خان بنا بر قانون شرع، فقط چهار همسر عقدی میتوانست اختیار کند و با این کار نجیبه، راه برای عقد دائم سامره بسته شد!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاهم قربانی ساعت
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_یکم
تردید
چیزی به أذان صبح نمانده بود. در میان حرف زدنهای ملکه سریع سفره را پهن کردم. نان و پنیر و حلواشکری را در سفره گذاشتم و مقداری بادام هم کنار پنیر ریختم و تند تند گوجه و خیار را خرد کردم و وسط سفره گذاشتم. به ملکه اشاره کردم که بخورد و خودم هم شروع به خوردن کردم. ملکه دست به سفره دراز نکرد و من هم اصراری نکردم، چون او نمیتوانست روزه بگیرد.
من سحری میخوردم و ملکه خون دل! میگفت رعیت بودن سامره برای همسران خان سنگین بود. آنها سامره را در میان خود نمی پذیرفتند و فرزندان او را صیغه زاده خطاب میکردند. سامره دختری هم برای خان آورده بود و عمر زناشویی آنها به 15 سال رسیده بود. سامره 28 ساله و خان 65 ساله بود که زمزمه بیماری خان به گوش سامره رسید. خان بیمار بود و تکاپوی همسران خان، برای تعیین تکلیف اموال و املاک خان شروع شده بود. خان هرزگاهی به خانه باغ می آمد و به سامره وعده وعیدهایی میداد که از این سفره بی بهره نخواهد ماند. سامره و پنج فرزندش نگران آینده شان بودند.
کنیز سامره کوچکترین حرکت او را به همسران خان اطلاع میداد و خدمتکاران باغ، هر روز خبر ناامیدکننده ی جدیدی برایش می آوردند که نیامدن خان به خانه باغ برای تعیین تکلیف اموال و دارائیهای اوست، سامره امتحان سختی پس می داد.
پسران سامره از اینکه برادران ناتنی شان آنها را صیغه زاده خطاب میکردند، دلخور بودند و سلیم، مادر را مقصر و مسبّب بدبختی خود میدانست. سلیم دیگر بیشتر وقت خود را در خانه ی نامادری اش سپری میکرد و نجیبه عمداً به او محبت میکرد. سالار و سعادت طرف سلیم بودند و دخترش سمانه کوچکتر از آن بود که معنی گوشه و کنایه را بفهمد! خواهر و برادران سامره همه ازدواج کرده بودند و هیچکدام به او روی خوش نشان نمیدادند. مادر سامره هم دیگر به ندرت به دیدن او می آمد. تنها حسین بود که به پای مادر مانده بود؛ همه درها با هم بسته نمی شود؛ انگار حسین که باشی، آزادگی جزئی از تو میشود!
ملکه دستانش را به دهانش نزدیکتر کرد و گفت: صابر خان به من بدبین بود و با شروع بیماریاش کم کم زبان به توهین و تهمت من باز کرد. حسین تحمل رنجهای مرا نداشت و اغلب با خان درگیری لفظی پیدا میکرد. خان دائم حسین را نفرین میکرد که سرت از تنت جدا شود! با گفتن این جمله، ملکه دستش را به سمت گلویش برد و محل قطع شدگی سر حسینش را نشان داد.
حالم بد شد و راه گلویم بسته؛ دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، تازه فهمیدم که چرا ملکه چیزی نمیخورد. سفره را به سرعت جمع کردم و به بهانه ی وضو از شبستان بیرون رفتم. تمام راه گریه کردم تا بغض در گلویم نماند. چیزی در درونم فرو ریخته بود؛ حسینِ سامره به همان شیوه ای که پدر نفرینش کرده بود، مرده بود. او به دادخواهی مادر قیام کرده بود و شمشیر نفرین پدر، سر از تنش جدا کرده بود. ایکاش حسینِ ملکه جور دیگری می مرد. ملکه نمیدانست حسینش در راه خدمت به امام حسین ذبح شده یا از عاق پدر تلف شده است!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_یکم تردید چ
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_دوم
یقین
روز پانزدهم رجب
وقتی به شبستان برگشتم، أذان به نیمه رسیده بود؛ ندای "حیّ علی الفلاح" و "حیّ علی الصلاه" در فضا طنین انداز شد. هر که را میدیدی رو به قبله به راه افتاده بود و به دنبال جائی برای پیوستن به صف "خَیرِالعمل" بود. ندای "الله اکبر" و "لا اله الّا الله"، چنان صفوف نمازگزاران را به هم فشرده کرد که دیگر جایی برای بعضیها نبود؛ آنها که تأخیر کردند و آنها که تعلّل کردند. وقتی باور کنی که فقط الله، اکبر است دیگری جایی برای منیّت نیست و اگر بپذیری که خدایی جز الله نیست دیگر فضایی برای تردید نیست. سراسر یقین است و تسلیم.
در تمام طول نماز یقین داشتم که سامره ی وجودم باید سالها بگردد و بچرخد و سرد و گرم روزگار را بچشد تا ملکه ی روح به مقام تسلیم و رضا برسد؛ باید دست از همه ی سرابها بردارد و در پی چشمه ی حقیقت باشد که خدایا همه توئی و ما همه هیچ! بعد از نماز و تعقیبات نماز، صفوف به هم فشرده ی یقین دوباره پراکنده شد، تا در فضای دیگری و با یقین محکمتری، دوباره به هم بپیوندد. تازه میفهمیدم که حکمت این تکرارها تثبیت ایمان است، باید آنقدر بیایی و بروی که دیگر پای برگشت نداشته باشی؛ تا پای تردید از کار نیفتد، تو ماندگار این سرای نمیشوی! بی دلیل نبود که جانبازان هشت سال دفاع مقدس، به آن راحتی پاهایشان را دادند و برگشتند!
ملکه از همه بریده بود و به حق پیوسته بود؛ گویی دست تقدیر تک تک داشته های سامره را یک به یک از او ستانده بود تا طلای وجود او را با عیار مصیبت، مثقال مثقال بالا ببرد. نشانه های یقین در ملکه ظاهر شده بود و علائم تثبیت در او عیان بود؛ گویی ذره ذره وجود او، به صیحه ی ملکوتی" اَلَستُ بِرَبِّکُم" لبیک میگفت و ندای " بلی شَهِدنَا" سر میداد. سامره هزار راه تردید را رفته بود تا ملکه به شاه راه یقین برسد؛ سامره در کوچه پس کوچه های خیال گم شده بود تا ملکه در عرصه اطمینان قلب ظاهر شود؛ سامره در پستوی اوهام نفسِ خویش فرو رفته بود تا ملکه در ایوان شکوهمند انسانیت ظاهر شود!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_دوم یقین
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_وسوم
سمانه
با شدت گرفتن بیماری خان و بالا گرفتن اختلاف همسران و فرزندانش بر سر ارث و میراث، خان مجبور شد، در حیات خود مهریه ی همسرانش را کامل بپردازد و قرار شد سهم الارث فرزندان به غیر از فرزندان نجیبه بعد از مرگ او تقسیم شود.
خان به سامره گفته بود که دست خطی نوشته است با این عنوان که خانه باغ برای سامره است، اما چیزی به دست او نداده بود! فرزندان سامره همه شناسنامه به نام پدر داشتند و طبق قانون به آنها هم ارث میرسید، اما خبرها حاکی از آن بود که پسر ارشد خان تقریباً هیچ مِلکی را بدون تعیین تکلیف نگذاشته است و فرزندان ارشد خان سهم الارث خود را مشخص کرده و وکالت هم از خان گرفته بودند.
صابر خان روزهای آخر عمرش را در خانه باغ نزد سامره گذرانده بود. خان چند ماه در بستر بیماری افتاده و سامره پرستاری او را کرده بود. در طی بیست سال که سامره در خانه باغ زندگی کرد، هرگز تا این حد خفت و ذلّت به خود ندیده بود.
خان در بستر بیماری بود و خدمتکاران از انتقال قدرت به پسر ارشد خان مطلع شده بودند و دیگر برای سامره ارزشی قائل نبودند. کاملاً معلوم بود که با چرخش قدرت، آنها هم تغییر جهت داده و تابع فرمان نجیبه و پسر ارشد او، نادرخان، شده اند. بی حکمت نبود که امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام دنیا را به جیفه تشبیه کرد که خوراک سگان است. هرکس از دنیا بخواهد بخورد، سگان به او حمله خواهند کرد.
حسین روزهای آخر عمر پدر تمام امور شخصی او را به عهده گرفته بود و سامره، شبانه روزی برای بقای خان دست و پا زده بود. صابر خان در سن ۷۰سالگی مرد و سامره در سن ۳۳ سالگی با پنج فرزند بیوه شد. عصر روز خاکسپاری صابر خان، وقتی سامره با چهار فرزند کوچکترش به باغ برگشته بودند، خدمتکاران باغ، فرزندانش را به باغ راه داده و مانع ورود خودش به باغ شده بودند. حسین و سالار و سعادت با خدمتکاران باغ درگیر شده بودند و سمانه ی یازده ساله آنقدر جیغ کشیده و مادر را صدا زده بود که سامره مجبور به معامله با خدمتکاران شده بود؛ تمام جواهرات و طلاهایش را از سر و گردن باز کرده و به آنها داده بود و در عوض سمانه اش را پس گرفته بود.
صدای مادرخواهی سمانه در سرم پیچید. اگر بالای برج هم رسیده باشی و صدای دادخواهی مظلومی را بشنوی، باید برگردی. سامره به پای سمانه اش ایستاده بود!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_وسوم سمانه با
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_چهار
نِسیان
تمام شب نخوابیده بودم و به پای سامره نشسته بودم و بعد از نماز هم به پای ملکه صبوری کرده بودم. نیاز به حرف زدن داشت، باید همراهی اش میکردم. بعد از مرگ صابر خان، سامره به همراه حسین مدتی را برای شکایت و اعاده حق خود در دادگاه ها صرف کرده بود، ولی کارش به جایی نرسیده بود. نجیبه و نادرخان، اسناد مربوط به مالکیت خان نسبت به باغ و وصیت خان درباره تعلق باغ به سامره را معدوم کرده و سندی جور کرده بودند که نشان میداد، باغ تحت مالکیت همسر چهارم خان است!
سامره برای گذران زندگی خود، سمانه و مادر پیر و مریضش مجبور شده بود در خانه های مردم و زمینهای دیگران کار کند. پسران سامره به خواست مادر در خانه باغ مانده بودند تا تکلیف ارث و میراث قانونی آنها معین شود. سامره به مدت ده سال در خانه های تک تک مردم روستا رخت شسته بود و کار کرده بود و روی زمین خیلی ها کارگری کرده بود. دیگر جایی نبود که سامره در آنجا کلفتی نکرده باشد. سامره برگشته بود تا همه ی کسانی را که پائین پله جا گذاشته بود، با خود ببرد.
ملکه دردهای کهنه و قدیمی زیادی داشت و حافظه ی خوبی هم داشت. همه چیز را با جزئیات به یاد می آورد؛ حتی گاهی از ساعت و دقیقه ی یک حادثه صحبت میکرد. مثلاً میگفت صابر خان درست ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه صبح روز یکشنبه در ماه مرداد فوت کرد. معلوم بود چقدر لحظه به لحظه ی زندگی صابر خان برایش مهم بوده که به دنبال دقیقه های عمر او دویده بود. حتی یک دقیقه هم برایش حیاتی بود و چقدر رسیدن عقربه ی دقیقه شمار به ۲۰، برای سامره بد یُمن بوده است!
با خود فکر کردم که تمام این سه شبانه روز گذشته، عقربه های ساعت، مقابل چشم ملکه حداقل پنج بار از روی ساعت۱۱و ۲۰ دقیقه گذشته است و ملکه چقدر صبورانه آنها را بدرقه کرده است! عدد ۱۱برای ملکه از عدد ۲۰ هم شومتر بود که یادآور سمانه ی یازده ساله اش بود که پشت در باغ مادر را صدا میزد. بی اختیار اشک میریختم و با چادر سوخته ام اشکهایم را پاک میکردم. دردهای ملکه قلبم را آتش زده بود چه برسد به چادرم! اینطور وقتها بیماری فراموشی و آلزایمر نعمت است!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_چهار نِسیان
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
کفاره
ملکه میگفت، اغلب اوقات در قبال فقط غذای یک روز خانواده، کل یک روز را کار میکرده است. بعد از ماجرای شکایت و دادگاه رفتن سامره، نادرخوان دیگر اجازه ی کارکردن برادران سامره و اقوام او روی زمینهای خودش را نمیداد و آنها مجبور بودند، روی زمینهای کسانی کار کنند که خودشان هم نیازمند بودند و پول خوبی به کارگر نمیدادند. سامره روی زمین کسانی کار کرده بود که پول کارگر گرفتن نداشتند و نسیه حساب میکردند! اغلب اوقات به او مزد کمی میدادند و گاهی حواله به صابر خان میدادند که ما از خان طلب داشتیم و این کارها که کردی، عوض طلب ما بود. سامره بابت هر وعده ی غذایی که در خانه ی صابر خان خورده بود، تاوان سنگینی پرداخت کرد. گویی کفاره ی روزه خواری هایی را داده بود که سالها از زیر آن شانه خالی کرده بود!
ده سال طول کشیده بود تا دارائیهای خان به طور کامل تقسیم شود و در میان کشمکشها و وکالتنامه ها و سندهای جعلی، همه ی اموال و املاک خان توسط همسران عقدی و فرزندان آنها تصاحب شد و مقدار ناچیزی به فرزندان سامره رسید. در طی این مدت همه ی فرزندان سامره ازدواج کرده و در کرج ساکن شده بودند و مادرش هم به رحمت الهی رفته بود.
فرزندان سامره به جز حسین و سمانه توجه ی به او نداشتند. بعد از ده سال که به فرزندان او، به جز سلیم، ارث کمی از خان رسید، پسرش حسین کفالت مادر را به عهده گرفت و سامره بیست سال با حسینش در یکی از محله های پائین کرج در فقر زندگی کرد. سلیم تحت حمایت نجیبه به ثروت خوبی رسیده بود، اما به سامره روی خوش نشان نمیداد و نجیبه را مادر خود میدانست. هفت سال بود که حسینش فوت کرده بود و ملکه مجبور بود، هر شب در خانه ی یکی از پسرانش زندگی کند. آواره بود و در به در خانه های خانزاده های خود!
رویای ملکه، داشتن زیرزمینی بود که مال خودش باشد، هرچند نمور و تاریک و خفه! ملکه تاوان زندگی مرفّه سامره در خانه باغ را تمام و کمال پرداخته بود. گویی آه کنیزان و خدمتکارانی که دورتا دور خانه باغ در اتاقهای تاریک و نمور زندگی میکردند، دودمان سامره را به آتش کشیده بود! سامره به ازای هر پله ای که بالا رفته بود، دهها پله به پائین کشیده شده بود!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_پنجم کفاره
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_ششم
صیام
بعد از نماز صبح دراز کشیدم و دو ساعتی عمیق خوابیدم! آنقدر عمیق که گویی هرگز در این دنیا نبوده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، متحیّر به اطراف نگاه میکردم و حیران بودم که کجا هستم. چهره ی زیبا و نورانی ملکه همه چیز را به خاطرم برگرداند. ملکه در محراب عبادت نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت و من، به ناهار او فکر میکردم. هوا کمی گرم شده بود و گونه های ملکه گُل انداخته بود، تصمیم داشتم برای ناهار او نان بربری و ماست سفارش بدهم؛ ماست خنکی بود و آتشِ جگرهای سوخته را خاموش میکرد.
نمیدانستم ملکه برای صبحانه چیزی خورده است یا نه. از او پرسیدم چیزی خورده اید؟ ملکه با مهربانی جواب داد: امروز روزه ام! متعجب شدم. پرسیدم شما که سحری چیزی نخوردید چگونه میخواهید روزه بگیرید؟ ملکه با لبخند گفت: یک عمر خورده ام، حالا یک روز نخورم، طوری نمیشود. او روزه بود! چقدر ملکه در صیام زیباتر شده بود. صوم و صلات برازنده او بود. ماه حیران، حالا خورشید مصلی شده بود، چهره اش میدرخشید.
ملکه در محراب نشسته بود و زیر لب نجوا میکرد. من دراز کشیده بودم و بی اختیار به او نگاه میکردم. گویی کسی دست ملکه را گرفته بود و در گوشه ای از سرای معبود، رنگ سرخی به رخساره اش زده بود و او را آراسته و بی خبر به دیدار معبود آورده بود! انگار کسی ملکه را از میان آلاچیق های بندگی و عبودیت عبور داده و به دیدار معشوق آورده بود و معشوق، او را بر محراب عزت کنار خویش نشانده بود و ملکه روی در روی او جلوه گری مینمود! گویی از قبل محبوب، ملکه را دیده و پسندیده بود و کسی را در پی او فرستاده بود! چشمهای ملکه هنوز به زیبایی چشمهای سامره بود و به دست معبود خویش خیره، که کیسه ناتوانی اش را از متاع مغفرت و مرحمت خویش پر کند و او را با دست پر به خرابه دلتنگی اش برگرداند!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_ششم صیام بع
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
اجابت
ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود!
گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند!
سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود.
گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست!
گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr