بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیست_و_هشتم سامره د
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_بیست_و_نهم
نزدیک تر بیا
هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند.
ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم!
ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم!
ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید!
ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد.
ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود!
لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾دلتنگ شدم ماهِ #دل_آرایم را
🍂یک عمر شکستم دلِ آقایم💔 را
🌾 #العفو، که آوارهٔ صحرا کردم
🍂با دستخودم"یوسفزهرایم" را😭
#اَللَّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌸🍃
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام زمان علیه السلام چگونه یارانی میخواهد؟
#علیرضا_پناهیان
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#تلنگرانه
🌹زندگی اگر بر مدار #امام نچرخد چون گردابی می شود که همه چیز را در خود خفه می کند...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#دم_اذانے...
🍃لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ🍃
🥀چشمها او را نمیبینند؛
ولی او همه چشمها را میبیند...🥀
🍂سوره مبارکه انعام / آیه ۱۰۳🍂
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیست_و_نهم نزدیک تر
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
روز چهاردهم رجب
#قسمت_سی_ام
ذی القربی
ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم.
نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم.
صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است.
احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود.
دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان!
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#سلام_امام_زمانم
چگونه بی تو جهان را پُر از ستاره کنم
چگونه این همہ درد ِتورا نظاره کنم
میان تلخیِ این روزِگار مهدی جان
دلم هوای توکرده بگو چه چاره کنم
🤲#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr