eitaa logo
بنیاد مهدویت شاهین شهر
368 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
782 ویدیو
44 فایل
برگزاری دوره های آموزشی، مسابقات کتابخوانی فروشگاه محصولات فرهنگی، خیریه مهدی یاوران آدرس: خیابان فردوسی، فرعی۴شرقی،پلاک۷۳ ۰۹۱۳۸۷۶۰۹۱۸ لینک کانال @mahdaviyatshahinshahr آیدی مدیر کانال @zohoregolnarges
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#سوالات_مسابقه سوالات دوره خانواده مهدوی 1️⃣در تعریف کدامیک از موارد زیر به عناوین (ناظر، حامی ، و
ضمن تشکر از بزرگوارانی که در مسابقه خانواده مهدوی شرکت نمودند به اطلاع می رساند با توجه به درخواست عزیزان شرکت کننده در دوره خانواده مهدوی مهلت شرکت در آزمون این دوره تا سه شنبه ۱۷ اسفندماه ساعت ۲۴ تمدید شد🔻 🎁همراه با جوایز نقدی @Mahdaviyatshahinshahr
دوستداران زیارت سیدالشهدا (ع) می‌توانند با مراجعه به نشانی http://app.imamhussain.org/tour/ از امکان زیارت مجازی حرم مطهر حسینی بهره مند شوند. @Mahdaviyatshahinshahr
🤚🌸 آلودگی دلــ💔ـهــایمان از حد هشدار گذشته است و نفسهای‌مان به شماره افتاده! 😢 سال‌هاست زندگی مان تعطیل رسمی است...😔 هوای باریـ💧ــدن نداری⁉️ 🤲الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلاد با سعادت حضرت عباس علیه السلام را به پیشگاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، مقام معظم رهبری و تمامی شیعیان جهان تبریک عرض می نماییم @Mahdaviyatshahinshahr
📚 مهربان‌تر‌از‌مادر جمعه بود و آفتاب، تازه نور طلاییش رو همه جا پخش کرده بود. سیامک و جواد که با هم توی یه محله و یه مدرسه بودن، همون اول صبح سر و کلّشون پیدا شد و با بچه های دیگه ی محله، شروع کردن به بازی. بعد مدتی که سیامک و جواد از بازی کردن خسته شده بودن، جدول های کنار کوچه رو برای استراحت انتخاب کرده، باهم می گفتن و می خندیدن که یه دفعه مشتی غلام، پیرمرد بقّال سرمحله، از سر کوچه پیداش شد. تا به بچه ها رسید، جواد زود از سرِ جاش بلند شد و سلام کرد. مشتی غلام هم بعد از جواب سلام، یه احوالپرسی گرمی با جواد کرد و آخرش هم گفت: إن شاءاللَّه خدا عاقبتت رو ختم به خیر کنه. جواد با خوشحالی از این احوالپرسی گفت: سیامک! این مشتی غلام خیلی با حاله، هر وقت می رَم مغازش، کلی با من میگه و می خنده، خیلی دوسش دارم،سیامک گفت اتفاقا اصلا من را تحویل نمیگیره، نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم. 🖊نویسنده: 🔹قطع: رقعی 🔹نوع جلد: شومیز 🔹تعداد صفحات: ۴۳ 🔹موضوع: داستان مهدوی 💥ارسال به سرار سر کشور💥 🔹علاقمندان میتوانند برای تهیه این کتاب با شماره تلفن ۰۹۱۳۸۷۶۰۹۱۸ تماس بگیرند. @Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_پنجاه_و_ششم صیام بع
داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار اجابت ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود! گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند! سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود. گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست! گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود! ادامه دارد... @Mahdaviyatshahinshahr