•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
جدی جدی محرم تموم شد..؟
ببخش آقا
ببخش نمردیم از غمت..
نمردیم پای روضه جوونت
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
جدی جدی محرم تموم شد..؟
مظلومیتت
تنهاییت
نگرانیت
دلواپسیت
حرمتی که شکست..
قدی که خم شد..
مویی ک سپید شد..
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
ماه عاشقی تموم شد 🚶♂💔
شب آخر محرمه ها
یه چن ساعت دیگه وقت داریم گریهی محرمی بکنیم
چی داره از دستمون میره ..
محرم داره از دستمون میره ..💔
سرتو بنداز پایین بگو حسین جان !
یعنی من یه بار دیگه محرمتو میبینم ؟:)
یه بار دیگه عاشوراتو میبینم ؟
میتونم تا عاشورات بیام برات داد بزنم ؟
کسی نبود تو کربلا برات داد بزنه که :)
ینی تا سال دیگه زنده میمونم ؟:)
ته تهش
ببخش که نمردم ازغمت
از غم دختر سه سالت
غم قد خمیدهی خواهرت
غم نو دومادت
غم گلوی اصغرت
غم قد و بالای عباس
ببخش که از داغ اکبرت دق نکردم ..
ببخش ..
خداحافظ ماه غم ارباب🖤
♨️بیانیه شورای منطقه ای گالیله علیا:
در دقایق گذشته صداهای نفوذ هواپیما در کریات شمونا، کفار گیلادی، تل های، مایان باروخ، کفار یووال، آیلت حشر، راموت نفتالی، مرکز منطقه ای ورودی های هرمون و یرائون شنیده شد. در راموت نفتالی، مرکز منطقه ای ورودی های هرمون، مالچیا، یفتاچ و دیشون، زنگ خطر شلیک راکت و موشک نیز شنیده شد. تعدادی رهگیری انجام شد و تعدادی هم اصابت گزارش شد در نتیجه آتش سوزی در تعدادی از نقاط این بخش رخ داد.
شورای منطقه ای گالیله علیا
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
♨️بیانیه شورای منطقه ای گالیله علیا: در دقایق گذشته صداهای نفوذ هواپیما در کریات شمونا، کفار گیلادی
یه خبر عالی بدم بعد برید نماز
یکی از پهپادها درست خورد به پادگان تیپ گولانی
تیپ گولانی همونیه که جنایتهای زیادی رو در غزه رقم زد
وقت سحر و نماز التماس دعا دارم از شما🌷
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
‹یِڪنفرگفتحٌسِیناشڪَهَمہدرآمَد
‹نمَڪنـٰامتودِلبرچِهزیـٰاداسَتزیاد...!"
#ناحله
#قسمت_صدو_شست_و_چهار
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
...
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت
_برو عزیزم.مراقب خودت باش
+چشم.خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
_
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن.
مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدمخوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام خانوم
_عه سلام .فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون صدات قشنگه
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن
سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت
انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
گریه اش به گریه ام شدت میداد.
نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد
کنارگوشم اروم گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم
ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر...
________
بچه ها از شلمچه برمیگشتن.
میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم.
قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه .
از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم.
با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن.
تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من.
من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم
مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم.
بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن.
صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد.
با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم.
بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش.
وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سروصدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم.
رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم.
به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم.
بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن.
زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن.
عجیب بود برام.
زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت
+هیچی رد کرده هیس
من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم
رفتم سمت بقیه خادم ها
زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان
طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده .
من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم.
چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن
مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود.
با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن
___
#ناحله
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محال ِآدمی که مرده باز برگرده❤️🩹
#حسینستوده
هدایت شده از بـٰانوےِدَمشق•|✿
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
من امشب وداع نکردم ... من باید #مُحَرَم سال دیگه زنده باشم ... آخه امسال واسه #رقیه کم گریه کردم :)
ببخشید خانوم سه ساله اگه امسال تو روضهات نتونستم جون بدم
اگه نفسی بود و سال دیگه زنده بودم خودم و نذر تو میکنم بیبی 💔🚶♂
حالا فهمیدم آسمون چرا امشب بارونی بود
چون اونم میدونه که دیگه محرم تموم شد دیگه همه چی تموم شد ماه زندگی کردن تموم شد ۳۰ روز لباس مشکی پوشیدن تموم شد، سوم و دهم محرم لطمه زدن تموم شد .
آه ای حسین🚶♂💔
Mojtaba Ramezani - Arbaein Ghesmate Khooban Shod (320).mp3
14.87M
رفیقام یکی یکی رفتن ُ. .
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
رفیقام یکی یکی رفتن ُ. .
الان ما فقط محتاج اربعینیم حسین جان🚶♂💔
پادکست دل خراباتی ۳۵.mp3
11.83M
راسته كه میگن زمان با اونی كه دوسش داری زود میگذره ..
چشم بههم زدیم و دیدیم كه محرم گذشت ..
جدی جدی نباید انقدر زود میگذشت ، من هنوز گیر کردم تو شب سوم ، تو شب هفتم :)
من هنوز گیر کردم تو اون لحظهای که سیدحسینمومنی وسط روضه شب پنجم میگفت نگران کشتنت ..
من هنوز یه عالمه گریه به روضهٔ حسینع بدهکارم ..
اینم آخرین پادکست محرمی..
برا منم دعا کنید..🙏🏻
#پادکست
#خراباتی
#مبهوت