#ناحله
#قسمت_صدوهفتاد
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
_
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون.
مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی.
یک ربع گذشت
عجیب به ساعت نگاه کردم
سفره روکه چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدم وگفتم :
_اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
_چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت :
+مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم
_یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:
+جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:
+اره دیگه النظافت من الایمان
باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد
یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون داشت.
یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های ریز داشت .
قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد
تقریبا تو مایه های کارت عروسی خودمون بود.
یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود
با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود.
#ناحله
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
بعد محمدرو بغل کردبوسید
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
____
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
روی سینش سنگ کاری شده بود و
کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خیر اصلا هم قشنگ نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی بازه.
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+روح الله بهت محرم نیست که
حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..
نه قشنگ نیست اصلا.
_محمدددد!!!
+بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی بازه
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
دستم رو محکم تو دستش گرفت و گفت:
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
عصبی گفتم:
_با اون لبخندای زشتت اه.
دستم رو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون.
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
دستم رو سفت تر گرفت
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
گفتم
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت
+منم عاشقتم هست و نیستم
___
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
❤️🩹
ولی به حرم ببری یا نبری باز هم ،
همهي جانِ منی ؛ أباعبدللهِعزیز ..¹²⁸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۸ سال بعد از شهادت شهید محسن حججی ناگفتههایی از مبادله پیکرش با داعش را ببینید و بشنوید
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
🎥 ۸ سال بعد از شهادت شهید محسن حججی ناگفتههایی از مبادله پیکرش با داعش را ببینید و بشنوید
خدایا مارا به سرنوشت محسن حججی دچار فرما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نمیدانیم خوشحال باشیم یا ناراحت
🔹خوشحالی بی پایان ناهید کیانی دختر موفق ایرانی هم دیدنی است
اسم یک سال دلشوره، استرس گذرنامه و دریافت مجوز خروج از کشور و تهیه دینار و پیدا کردن وسیله نقلیه ، پیمودن ۸۰ کیلومتر
در دمای ۵۰ درجه را گذاشتند سفر بخاطر غذای مجانی🙃
👍
دعا میکنیم به عشق حسین علیه السلام مبتلا بشوند☺️
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
اسم یک سال دلشوره، استرس گذرنامه و دریافت مجوز خروج از کشور و تهیه دینار و پیدا کردن وسیله نقلیه ، پ
به قول استاد رائفی پور :
این همه روایت درباره مهدویت هست !
آقا توی یکیشون نفرمودن ، اگر مردم ِدنیا بخوان ظهور اتفاق میوفته . !
توی همشون فرمودن :
اگر شیعیان ما . .
اگر شیعیان ما . .
بابا ، گره خود ماییم .
🔻- سیصد سکه طلا
- یک شمش طلا
- یک دستگاه آپارتمان
- یک دستگاه پرشیا
- پنجاه میلیون وجه نقد
اینها لیست تمامی هدایاییست که به کیمیا علیزاده بابتِ مدال المپیک اهدا شد. اما درنهایت چه کرد؟!
این نامردی رو هرگز فراموش نمیکنیم.
📡 #ناب_جهادی
@
in-ruza.mp3
4.16M
🍃دلواپسم، این اربعین،
اگه نرم حرم میمیرم...
خواب و خیالم این شده،
ضریحو کی بغل میگیرم... 💔
#اربعین
#امام_حسین
🔴تفاوت ایشاالله ، انشاالله و ان شاءالله درکجاست؟؟🔴
↻ ایشاالله: یعنی خدا را به خاک سپردیم (نعوذبالله) (استغفرالله)
↻ انشاالله: یعنی ما خدا را ایجاد کردیم (نعوذبالله) (استغفرالله)
↻ ان شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا)
انتشار دهیم تا اشتباه نکنیم🙏
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
⚫️ بخشی از زیارتنامه حضرت رقیه ع
▪️ السّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّار و عَلَی الْمَلائِکَةِ الْحافّینَ حَوْلَ حَرَمِکِ الشَّریفِ و رحمةُ اللّه ِ وَ بَرَکاتُه وَ صلّی اللّه ُ عَلی سَیِّدَنا مُحَمّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرین. بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین.
▪️سلام بر آن صبری که پیشه ساختی و چه جایگاه نیکویی بر خود رقم زدی. سلام بر فرشتگانی که گرداگرد حرم ملکوتیات در گردشاند. تحیت پروردگار بر همگی شما باد. خداوندا بر آقای ما محمد و خاندان پاکش درود فرست که تو مهربان ترین مهربانانی!
🇮🇷هشدارایران به مردم اسرائیل:یک هفته فرصت دارید حیفا و تل آویو را خالی کنید .
برای همیشه اسرائیل را از روی نقشه حذف میکنیم.
نشر حداکثری در تمام شبکه های مجازی با تمام زبان های دنیا ارسال کنید تا برسد به مردمان اسرائیل
💥💥💥💥💥💥💥💥
انگلیسی
Iran's warning to the people of Israel
You have one week to evacuate Haifa and Tel Aviv.
We will remove Israel from the map forever.
Send maximum publication in all languages of the world.
💥💥💥💥💥💥💥
چینی
伊朗对以色列人民发出警告
您有一周的时间撤离海法和特拉维夫。
我们将把以色列永远从地图上删除。
发送世界上所有语言的最大出版物。💥💥💥💥💥💥💥
ارمنی
Իրանի նախազգուշացումն Իսրայելի ժողովրդին Դուք ունեք մեկ շաբաթ Հայֆան և Թել Ավիվը տարհանելու համար։ Իսրայելը ընդմիշտ կհեռացնենք քարտեզից. Ուղարկեք առավելագույն հրապարակում բոլոր վիրտուալ ցանցերում՝ աշխարհի բոլոր լեզուներով
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
📖 السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه...
سلام بر تو ای مولایی که آیههای نور از لسان تو میتراود،
و تفسیر حقیقیاش از قلب نازنین تو جاری میشود.
#سلام_نامه
#زیارت_آل_یاسین
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفــــࢪج
-تعجیل کن
به خاطر صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی اَمّنْ یُجیبْ هٰا💛
#امام_زمان
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙📡 نماهنگ جدید و بسیا زیبای ابوذر روحی با عنوان طوفان الاربعین
امام خامنهای: شهید هنیه از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت. ۱۴۰۳/۵/۱۰
#اسماعیل_هنیه
#لیلة_الشهدا
هرکجانامحسیناستهمانجاستبهشت:)💚🌱️
#لوازمموردنیازبرایسفراربعین
۱. دینار💶
۲. کلاه لبه دار🧢
۳.بالشتک بادی🛏
۴.کرم ضد آفتاب و مرطوب کننده🧴
۵.لیوان تاشو🥛
۶.قاشق و چنگال و کارد تاشو🍴🥄
۷.چفیه یا شماق 🏴
۸. کفی طبی کفش👟
۹. جوراب نخی🧦
۱۰.خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی
۱۱.لباس و شلوار زیر🩳👕
۱۲.کیف کمری
۱۳.عینک آفتابی🕶️
۱۴.عصا پیاده روی 🦯
۱۵.نخ و سوزن🧵🪡
۱۶. شارژر 🔌
و از همه مهمتر پماد NN🧴
بفرستید واسه دوستات که می خوان برن سفر اربعین
#اربعین
#پیاده_روی_اربعین