eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
2.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahdighorbani4030
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸با اجازه مادر سادات رخت عزا را نه از جان، بلکه از تن بیرون می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول، سالروز آغاز هجرت پیامبر اعظم(ص)، ماهِ شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نمایم. 🌸پ.ن۱: شب اول ربیع، لیله‌المبیت و جلوه فداکاری امیرالمومنین مبارک باد. ⛔️پ.ن۲: توسعه ایام عزاداری و ایجاد مناسبت های جدید دینی، حتما کاری غلط است.
آنان در او غرق شدند ما در خودمان.. آنان نشان اویند ما در پِے نشان..
کسی که تقوای زیادی داره دنبال ِخونه های تجملاتی و تجمل‌گرایی نیست
گروه صدابرداری تخصصی اسمان سرخ هیئت ثارالله بابلسر1402 - کربلایی روح الله رحیمیان ذکر وا اما.mp3
16.78M
واٱما . . .💔 - غَریـبی‌عَـلی‌شـروع‌شُـد .💔😔 . - ماجرای‌مسـمار و مـیخ‌‌شروع‌شد .💔 - ماجَرای‌‌زَمـین‌خوردَن‌‌مادَر‌جُلوی‌بچه‌اَش😔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنتِظاررا‌بایَد‌اَز‌مـادَر‌شَهید‌گُمنام‌پُرسید ما‌چه‌می‌دانیم‌دِلتَنگی‌غروب‌جُمعه‌را؟💔 ‹ › ‹ کپی؟حَلالت‌رفیق😉 ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(از زبان محمد) سوار شدم و ماشین و روشن کردم گفتم: - خانم لطفا ادرستون رو بدید؟ وقتی دیدم جوابی نمی‌ده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه! عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد. از طرفی هم دلم براش می‌سوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه! اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمی‌دونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه می‌تونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود با سرعت به سمت خونه حرکت کردم ساعت سه شب بود که رسیدم. پیاده شدم و زنگ در رو زدم. یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم! فاطمه گفت: - خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟! گفتم: - دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس! بعدش به ماشین اشاره کردم. همه روشون رو سمت ماشین کردن فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت: - مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه! مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه... بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمی‌گفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت: - محمد، این دختر کیه؟ چرا انقدر حالش بد بود؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ از خستگی داشتم از حال می‌رفتم اما گفتم: - بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف می‌کنم. - باشه پسرم بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون! مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم. وقتی اومدن نشستن گفتم: - ببینید می‌دونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم. من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو می‌کشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمی‌دونم چکارش بود اما پیر میزد دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق می‌ریزه صورتشم قرمز شده! این تمام ماجرا بود. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمی‌دونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده! بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه! فاطمه با تأیید حرف مامان گفت: - اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه! داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج می‌کرد. تا من برم ببینم الان چطوره! وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه. بابا هم رو کرد سمت منو گفت: - آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست! اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد. بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه! بابا درست می‌گفت واقعا خداروشکر! با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم. (از زبان راوی) دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمی‌شدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن! اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد. نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا! او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش می‌دید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست. (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
گر بنازد به علی شيعه ندارد عجبی ؛ عجب اينجاست خدا هم به علی می‌نازد♥︎ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز تولد شهید سیدمهدی موسوی سرتیم حفاظت رئیس‌جمهور شهید آیت الله رییسی است شادی روحشان صلوات🌹
آخرش جای هممون اینجاست قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم...
⭕️در اینستاگرام چه میگذرد؟! از آن بدتر این که یه عده بی‌سواد، این اراجیف رو باور می‌کنند😑
هدایت شده از ‹ آیِ‌ھ ›
این پیام ُفور کنید ؛ ی عکس پینترستیی تقدیمتون میکنم .💗 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود! دور و ورم رو نگاه کردم نمی‌دونستم کجام؟! همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد. گفت: - بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟ مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید گفت: - آروم باش عزیزم، چرا داری گریه می‌کنی؟ با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم: - آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده - عزیزم، خدا رحمتش کنه - ممنونم، نگفتید من کجام؟! - دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی. ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ اون مرد باهات چکار داشت؟ نسبتی باهات داشت؟ با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم. اونم هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد تا من راحت تر باشم. بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت: - چی کشیدی دخترم! آخه چجوری تنهایی زندگی می‌کنی؟ گفتم: - تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم می‌سازیم! همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد. مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت: - مامان حالش چطوره؟ بهتره؟! که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟ - خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟ تبسمی کردم و گفتم: - با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم دستش رو اورد جلو و گفت: - من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم: - حتما عزیزم، منم نیلا هستم -اسمتم مثل خودت خوشگله مامانش گفت: - دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
پارت6 مامان فاطمه رفت که صبحانه حاضر کنه منم رو به فاطمه گفتم: - عزیزم کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم با لبخند گفت: - انتهای راهرو سمت چپ خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت: - کجا؟! خندیدم و گفتم: - دستشویی دیگه! خندید و گفت: - آخه اینطوری میخوای بری بیرون؟ الان بابا و داداشم بیدار شدن بیرونن درست نیست با این پوشش جلو اونا باشی بیا تا بهت یه لباس و روسری بدم عزیزم! ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش زل زدم آخه مگه چه اشکالی داره اینطوری برم بیرون؟ بعدش یادم اومد این خانواده مذهبی هستن و اون شب که داداشش نجاتم داد حتی بهم نگاه هم نکرد و همش سرش پایین بود، منم که بدم نمیومد آخه هرچی بود بهتر از اون نگاه های هوس باز اون مردها داخل مهمونی های شهاب بود هه شهاب! نامرد بی همه چیز چطور تونست اینکارو با من کنه؟ اونم منی که اینقدر بهش اعتماد داشتم. پوزخندی به افکارم زدم و به فاطمه که لباسی رو جلوم گرفته بود نگاه کردم. - بیا عزیزم اینو تنت کن، نو هم هستش خودم تا حالا تنم نکردم خیالت راحت، روسری هم گذاشتم رو تخت بردار سرت کن. بعدم چشمکی زد و رفت بیرون! با لبخند به لباس توی دستم خیره شدم چقدر که این دختر مهربون و بامحبت بود. لباس و تنم کردم و روسری هم سرم کردم اما هنوزم موهام معلوم بود دیگه بلد نبودم و نمی‌تونستم بیشتر از این داخلشون کنم پس همینجوری از اتاق بیرون رفتم. یه نگاه کردم و دیدم همه شون نشستن سر میز و منتظر منن! تو دلم بهشون حسودی کردم خوشبحالشون چه خانواده‌ی کامل و خوبی بودن. با لبخند به جمعشون پیوستم اما کمی معذب بودم چون اولین بارم بود بعد از سالها با یک خانواده دور یک میز جمع شدم اما اونا انقدر فهمیده بودن که اصلا چیزی به روم نمی‌آوردن و چقدر من اون لحظه ممنونشون بودم. فاطمه بهم نگاهی کرد و فهمید انگار معذبم پس سعی کرد با صحبت کردن منو از این حالت در بیاره. - نیلا جون کلاس چندمی؟ بهت نمیخوره سنی داشته باشی دبیرستانی هستی؟ - اره عزیزم سال آخرم - اوه پس حدسم درست بود، حالا که رشته ای؟ - تجربی - واو پس خانم دکتر و همکار آینده من هستی! خنده ای کردم و گفتم: - بله، با افتخار - وای چه خوب، کی درست تموم میشه دانشگاه ثبت نام میکنی؟ - حالا مونده تا تموم شه فعلا که تا فرصت دارم باید تا قبل از تعطیلات عید یه کار خوب پیدا کنم تا بدونم خرج مدرسه و زندگی رو در بیارم. فاطمه با تعجب بهم خیره شد! گفت: - پدر و مادرت چی مگه اونا چکار میکنن؟ بازم اشک تو چشام جمع شد و سعی کردم جلوشون رو بگیرم، گفتم: - مادرم وقتی نه سالم بود سر اثر سرطان فوت شد هیچکس نتونست براش کاری کنه منم بخاطر همین میخوام دکتر بشم و کمک کنم که افراد کمتری بر اثر سرطان بمیرن تا حداقل مثل من کمتر پیدا بشه، بابامم دوسال بعد از مادرم توی تصادف از دست رفت. خلاصه که سرنوشت خیلی باهام کنار نمیاد و زندگی بر وقف مرادم نیست بعید می‌دونم روزی برسه که بالاخره بتونم منم مثل بقیه زندگی کنم. فاطمه ناراحت شده بود و گفت: - شرمنده عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببخش منو! ناراحتم نباش خودم از این به بعد کنارتم مطمئن باش زندگیت همیشه همینجور نمیمونه و بالاخره همه چی درست میشه توکلت به خدا باشه. نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروزی امام رضا علیه‌السلام ، این هست که خدا روزِ قیامت بنویسه علی بن‌موسي الرضا از لشکریان امام زمان بوده !
4_5967488695626896406.mp3
7.58M
فايل صوتی تنظیم دیجیتال|حال دلتنگی...
دم روح الله رستمی گرم که با رمز یا زهرا ۲۴۲ کیلوگرم و مثل آب خوردن پایین بالا کرد دمتون گرم❤️
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
- فیـض‌کاشـانی‌نَقل‌می‌کُنَـد : «عُمَر‌بن‌خَطاب‌(لعنت‌الله‌علیه)به‌قنفذ‌بن عمران‌(لعنت‌الله‌علیه)دستور داد‌تا‌با‌تازیانه ای‌که‌در‌دَستش‌بود،‌فاطمه(سلام‌الله‌علیها)را بزند،قنفذهم‌آنقدرباتازیانه‌به‌پشت‌و‌پَهلوی مبارک‌حضرت‌زد‌تا‌این‌که‌تَوانست‌فاطمه‌را‌اَز علی‌(صلوات‌الله‌علیهما)جدا‌کُنَد.جای‌ضَربات تازیانه‌بر‌بَدَن‌مُبارَک‌و‌شَریف‌فاطمه‌باقی‌ماند، وآن‌ضربه هادرسقط‌شدن‌جَنینی‌که‌فاطمه (سلام‌الله‌علیها)حامله‌بود،بیشترین‌تاثیر‌را داشت‌وپیغمبرنام‌او‌را‌مُحسن‌گذاشته‌بود.» ‹ نوادرالاخبار ،ص183 ›