•
#بدونتعارف ..
خواهرم
اگر به اینـ باور بِرِسـے ڪ
این چادر
همان چادریست ڪ
پشت دَر سوخت
ولـے از سَرِ
حضرت زهرا نَیُفتاد...
هرگز سرتْ شُلْ نمـے شود
حسینیکهمنمیشناسم؛.mp3
5.78M
#مداحی
🍃حسینی که من میشناسم
🎤 کربلایی حسین ستوده
#راهنمایسعادت
پارت58
یک ساعت که گذشت بالاخره زنگشون به صدا دراومد و تعطیل شدن.
حالا باید منتظر میموندم تا از مدرسه بیرون بیاد.
از دیدنش توی فرم مدرسه خندم گرفت چقدر ریزه میزه بود!
شیشهی ماشین رو پایین زدم و صداش زدم که سرش رو سمتم برگردوند و به سمتم دوید!
سوار ماشین شد و باذوق گفت:
- یه حسی بهم میگفت دنبالم میای اما صبح چکاری داشتی که دنبالم نیومدی؟!
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونهی نیلا حرکت کردم و گفتم:
- سلامت رو خوردی موش کوچولو!
خندید و گفت:
- ببخشید، سلام!
سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم.
گفتم:
- نیلا جان میشه در داشبورد رو باز کنی و گوشیم رو بیرون بیاری؟
نیلا در داشبورد رو باز کرد و گوشیم رو بیرون اورد.
رمزش رو گفتم و اون گوشی رو باز کرد!
بهش گفتم وارد گالری بشه!
یه دفعه دیدم رنگ به رو نداره!
گفتم:
- میدونی اینا چیه؟
نیلا با وحشت گفت:
- امیرعلی بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من همه چی رو واست تعریف میکنم.
دستام مشت شد و کنار یه پارک ماشین رو متوقت کردم و گفتم:
- اومدم دنبالت که واسم توضیح بدی!
چرا چیزی بهم نگفتی؟
اصلا چرا این عکس باید تو باشی؟
بهم بگو خودت نیستی!
نیلا با بغض گفتم:
- اینا همش درسته و عینِ واقعیته
ببین امیرعلی من چیزی از گذشتم بهت نگفتم چون فکر میکردم از دستت میدم اما الان فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که بهت هیچی نگفتم!
با هق هق ادامه داد:
- بعداز اینکه مادرم از دنیا رفتم حدوداً دوسال بعدش پدرمم فوت کرد و هیچکدوم از فامیلامون حاضر نشدن منو به سرپرستی بگیرن!
درد یتیمی رو نچشیدی که بدونی من چی میگم!
وقتی پدر و مادرت پشت سر هم از دنیا میرن درد کل وجودت رو فرا میگیره.
من هنوز غم از دست دادن مادرم رو فراموش نکردم که پدرمم مرد!
روزهایی بود که من هیچ غذایی نداشتم بخورم!
توی خونهی مردم کار میکردم که فقط پول غذام تامین بشه.
یه روز با یکی به اسم شهاب آشنا شدم اون بهم گفت یه کاری برام سراغ داره که حقوق خوبی داره.
بخدا من بچه بودم و نفهمیدم این چه کاریه که ازم میخواد!
منو میبرد توی پارتی های مختلف و لباسایی رو بهم میداد که بپوشم و ش*ر*ا*ب به اونایی که اومدن توی پارتی بدم به خودم اومدم و دیدم دارم کلفتی مردای کثیف اونجا رو میکنم اونا هم منو میبینن و لذت میبرن!
راستش کمی که گذشت دیدم دارم از این کار خسته میشم از نگاه های هیز اون مردا خسته شده بودم بچه بودم اما خب با نگاهشون منو اذیت میکردم یه بار که به خودم قول داده بودم این آخرین پارتی ای باشه که میرم انگار شهاب هم شک کرده بود منو فروخت و گفت یه تاکسی میاد دنبالم و باید با اون برم.
منه احمقم قبول کردم و با اون تاکسی راهی خونه شدم کمی که گذشت دیدم از خستگی خوابم برد و وقتی چشام رو باز کردم دیدم راننده تاکسی داره منو از یه راه ناشناس میبره و داره اشتباه میره بهش گفتم اما اون توجهی نکرد و ماشین رو نگه داشت و میخواست به سمتم بیاد!
با وحشت از ماشین پیاده شدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود که صدام رو بشنوه!
میخواست ادامه بده که داد زدم و گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
کاشکی کر میشدم و این حرفا رو از تو نمیشنیدم.
نیلا من تورو جور دیگه ای فرض میکردم.
اگه اون شخص بهم پیام نداده بود تو تا کِی قصد داشتی گذشتهات رو ازم مخفی کنی؟ هان؟!
نیلا انگار چیزی رو متوجه شده باشه با گریه گفت:
- بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من نفهمیده وارد این بازی کثیف زندگی شدم بخدا من مقصر نبودم و نیستم به اون خدایی که دوتامون قبول داریم من گناهی نداشتم میدونم بچگی کردم الانم دارم تاوانش رو میدم میشه خواهش کنم باورم کنی؟
اینا همش توطئه هست میخوان تورو ازم بگیرن!
سرم رو برگردوندم و گفتم:
- این عکسا هم توطئه هست؟
لطفا پیاده شو!
(از زبان نیلا)
با گریه از ماشین پیاده شدم که اون گازش رو گرفت و رفت!
به خودم اومدم و دیدم داره از آسمون رو سرم آب میریزه سرم رو بالا گرفتم که دیدم داره بارون میاد!
گریم شدت گرفت، حتی آسمون هم به حالم گریه میکرد.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت59
گریم شدت گرفته بود حتی آسمون هم داشت به حالم گریه میکرد.
خیلی بی معرفتی کرد در حقم!
نزاشت کامل واسش توضیح بدم.
خدایا یعنی واقعاً این همه بدبختی واقعاً حقمه؟
اونم بخاطر گناهی که ندونسته انجام دادم؟!
بخدا پشیمونم بهولله پشیمونم!
زیر بارون قدم میزدم و حالم کلا خراب بود.
نمیدونستم کجا میرم، فقط میدونستم باید حرکت کنم.
مثل دیوونه ها بدون اینکه از ماشینا بترسم میزدم به دل خیابون، ماشینا توقف میکردن که مبادا بهم برخورد کنن و کلی هم داد و بیداد میکردن اما نیلا دیگه نیست، نیست که بشنوه!
نمیدونستم دارم چکار میکنم حرکاتم و رفتارام دست خودم نبود!
دیوونه شده بودم جنون گرفته بودم!
اونم بخاطر کی؟ بخاطر بی معرفتی مثل امیرعلی که بدون گوش دادن به حرفام گفت پیاده شو!
دیگه داشتم کم میاوردم.
نفسم به شمارش افتاده بود!
قلبم داشت درد میگرفت بارون هم شدت گرفته بود و من دیگه توان راه رفتن نداشتم.
نمیدونم چیشد که یکدفعه یه فشار بهم وارد شد و کف خیابون افتادم!
(از زبان امیرعلی)
شنیدن اون حرفا از زبون نیلا عصبانیم کرد.
درسته این رفتار از منی که ادعا میکنم خداشناسم بعیده اما تصور اینکه نیلا با اون پوشش بین اون همه مرد چشم هیز با اون موهای قشنگ و پریشونش باشه آزارم میداد.
من تا الان موهای نیلا رو ندیدم و فقط توی این عکسای کوفتی تونستم ببینمشون اونوقت چطوری تحمل کنم موهایی که من هنوز ندیدمشون رو چندتا نامحرم دیده باشه؟!
بخدا که تصورش هم داغونم میکنه!
درسته خیلی کارم اشتباه بود که وسط خیابون ولش کردم اما منم حق داشتم!
چرا دروغ بگم؟
واقعاً نگرانش بودم!
داشت بارون میومد، یعنی تاکسی سوار شده که بره خونه؟
هزارتا سوال توی سرم بود اما به خودم اجازه نمیدادم که برگردم و دوباره نگاه کنم آخه دیگه نمیتونسم از شرمندگی توی چشماش نگاه کنم.
الان که به اون لحظه ای که بهش گفتم پیاده شو فکر میکنم میبینم چقدر بد کردم!
گوشیم زنگ میخوره وقتی میبینم محمدِ سریع جواب دادم و گفتم:
- سلام
محمد با ناراحتی گفت:
- داداش مگه چکار کردی که نیلا خانوم اینطوری شده؟
مگه نگفتم عاقلانه تصمیم بگیر؟
با تعجب و ترسی که توی دلم افتاده بود گفتم:
- مگه چیشده؟ واسه نیلا چه اتفاقی افتاده؟
محمد آهی کشید و گفت:
- بیا بیمارستان آدرس رو واست میفرستم، و قطع کرد.
با نگرانی منتظر بودم آدرس رو بفرسته!
آدرس رو که فرستاد با سرعت حرکت کردم تا به خودم بیاد دیدم دارم اشک میریزم!
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت60
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
من هر کاری کردم از سر بی عقلی بود نه بی مهری!
بالاخره به بیمارستان رسیدم و باعجله به سمت بیمارستان دویدم.
همین که وارد بیمارستان شدم محمد رو دیدم.
به سمتش رفتم و گفتم:
- محمد نیلا کجاست؟ حالش خوبه؟
محمد سری تکون داد و با چشمای قرمزش گفت:
- بردنش کما، گفتن که یه سکته قلبی خفیف داشته!
اینو گفت و از در بیمارستان بیرون رفت!
ته دلم داشت خالی میشد نکنه بلایی سرش بیاد!
از پرستار خواستم که منو ببره پیش نیلا..!
فاطمه خانوم و پدر و مادرش ناراحت و غمگین نشسته بودن رو به روی اتاق کما!
منو که دیدن همگی ایستادن.
فاطمه خانوم به سمتم اومد و آروم گفت:
- فکر نمیکردم وقتی عصبانی بشی زود تصمیم بگیری!
الانم برو دعا کن نیلا طوریش نشه وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا!
شرمنده سرم رو زمین انداختم و گفتم:
- هرچی بگید حق دارید، من اشتباه کردم الانم دارم تاوانش رو پس میدم.
مادرش فاطمه خانوم رو آروم کرد و رفتن بیرون..! پدرشم دستی روی شونم گذاشت و سری تکون داد و رفت.
الان دیگه با نیلا تنها بودم.
نگاه کردن بهش اونم از پشت شیشه و با اون وضع قلبم رو به درد آورد!
اشکام دست خودم نبود و بی اختیار جاری میشد!
نمیتونستم توی این شرایط ببینمش!
خدایا اصلا همه چی تقصیر من بود چرا نیلا باید تاوانش رو پس بده؟
صدای اذان رو که شنیدم به نماز خونهی مسجد رفتم تا نمازم رو بخونم.
کلی دعا کردم حال نیلا خوب بشه.
دیدم گوشیم زنگ میخوره و مامان داره زنگ میزنه!
گوشی رو برداشتم و با بغض گفتم:
- سلام مامان
مامان با استرس گفت:
- سلام دورت بگردم کجایی؟
فکر میکردم با نیلا رفتید بیرون..!
دیدم نیلا گوشیش رو جواب نمیده زنگ تو زدم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- نه مامان ما اصلا بیرون نبودیم.
مامان نیلا حالش بده توی کماست!
بگو اگه بلایی سرش بیاد من چکار کنم؟
مامان با نگرانی گفت:
- یاخدا چیشده مگه؟ کدوم بیمارستانی؟ بگو تا زود بیام.
آدرس رو دادم و قطع کردم.
(چند دقیقه بعد)
مامان اومد و همه چی رو واسش تعریف کردم.
گفت:
- چرا همچین کردی هان؟
به این نمیگن غیرت!
غیرتی که بخواد جون آدم رو به خطر بندازه غیرت نیست!
از تو بعید بود اینکار!
گذاشتی راجب کاری که کرده توضیح بده؟
چرا نمیخوای خودتو جای اون فرض کنی؟
یه دختر بچه که دیگه پدر و مادری نداره ممکنه گیر هرکسی بیوفته!
بنظرم گذشتهی نیلا چیزی نیست که خودشم باهاش کنار اومده باشه اونوقت تو با این کارت احساس گناهشو بیشتر کردی!
خدا شاهده تو و نیلا برام فرقی ندارید اونم مثل دخترم میمونه فقط از خدا میخوام زودتر بهوش بیاد.
دیگه حرفی بین منو و مامان رد و بدل نشد.
اون رفت پایین تا حواسش به نیلا باشه منم توی نمازخونه فقط دعا میکردم.
نیمه های شب بود.
گفتم شاید بد نباشه به نیت نیلا نماز شب بخونم.
شروع کردم به راز و نیاز با خدا!
نماز که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده :)💛
#چهارشنبههایامامرضایی
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیانات صبح امروز رهبر معظم انقلاب درباره قضیه فلسطین و لبنان. ۱۴۰۳/۷/۴
1_13058824121.mp3
2.59M
صدایشهیدآرمانعلیوردی
بادلتونگوشبدید❤️🩹🥲
[ ابری حیات بخش...سرزمینی در نزدیکی یک کوه سخت...
و گاه سیاه و آذرخش پرور....]
.🪴♥️
-و بولوت آوایِ آبی ابری ناآرام از سرزمین عشق!
https://eitaa.com/joinchat/4235460996Cce27aaa55c
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
صدایشهیدآرمانعلیوردی بادلتونگوشبدید❤️🩹🥲
🥺💔💔💔💔
چقدر بهش نیاز داشتم...❤️🩹
کجایید مردان خدایی،جامعه پر از نامرده💔
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
صدایشهیدآرمانعلیوردی بادلتونگوشبدید❤️🩹🥲
ایدی شهید ارمان علیوردی🥺💔
@a_alv110
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
شَهادت را بـاید اَز خـادم الـرضا یاد گـرِفت ؛🖤😔
جلیقهی نجات رو تن ماهی بکنید،
میشه جلیقه مرگ!
تو زندگی برای همه نسخهی یکسان نپیچید
همه مثل هم نیستن...!
از آدمهای بیحاشیه و آروم که خودشون رو درگیر موضوعات بیاهمیت نمیکنن، خوشم میاد...!
آدم دور از حاشیه برام امنه ، متمرکزه ، درگیر پیشرفت و نظم توی زندگیشه...!
آدم اَمن زندگی آدما باشید !