#راهنمایسعادت
#پارت84
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
فاطمه با لبخند گفت:
- همون که دوستش داشتم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟!
فاطمه گفت:
- اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن!
وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه.
منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت!
لبخندی زدم و گفت:
- تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟
خندید و گفت:
- پسر عموم!
با لبخند گفتم:
- چه خوب خوشبخت بشی عزیزم!
امیدوارم زودتر نی نی بیاری.
فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نگو که بارداری؟!
- چرا باردارم تازه فهمیدم!
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی.
راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- محمد تازه نامزد کرده.
خندیدم و گفتم:
- خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین!
فاطمه گفت:
- انشاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی.
خندیدم و هیچی نگفتم!
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم.
میخواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد!
باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم.
فاطمه بلند شد و گفت:
- من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون!
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما
فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم:
- میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید.
همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن.
راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ی اینارو میکردم اما بازم شرمنده ی قلبم شدم.
به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت:
- دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم.
چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟
لبخندی زدم و گفتم:
- زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمیخواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش!
زهرا گفت:
- باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن.
راستی یه خبر خوبم دارم!
با خوشحالی گفتم:
- چه خبری؟
با ذوق گفت:
- امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده.
وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمیدونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم!
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎