#رمان_زن_زندگی_آزادی
#پارت_دوم
دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دو_سه
بار بالا و پایین کردم، ترسیدم و قلبم به تپش افتاد. در قفل بود.
با خون سردی گوشه پذیرایی ایستاده بود و
مرا نگاه میکرد.
خندید و گفت: دیشب شوک شدیدی بهت
وارد شده بود ولی زخم سرت سطحی بود،
از دست مأمورها فرار میکردی؟
همینطور که رو به در و پشت به او بودم،
خشکم زده بود. با خودم میگفتم: عجب
غلطی کردم...
من اینجا چیکار میکنم؟!
جلوتر اومد و این قلب من بود که داشت از
جا کنده میشد؛که گفت: نترس قیافه من
انقدر ترسناکه؟! من دکترم، بهتره اول یه
چیزی بخوری تا جون داشته باشی نظام
چینج کنی و خندید.
با خودم گفتم: راست میگه؛اگه قصد بدی داشت که به من کمک نمیکرد.
اما همچنان ساکت بودم. گوشیاش را از
روی زمین برداشت و به سمت آشپزخانه
حرکت کرد و گفت: ماشینم رو صبح زود
پسرخالهام برده کارواش، الانا دیگه باید
برسه. میرسونمت خونهتون.خیابونها امن
نیست. به کسی رحم نمیکنن.نگفتی پلیس
اون بلا رو سرت آورد؟
جواب دادم: نه، یه پسر لاشی اومده بود،
هی بهم دست میزد. بعدکه جلوش وایسادم هولم داد و سرم خورد به میله.
رامین: حتما اتفاقی بوده، واِلّا کسایی که
برای آزادی شما خانمها میان کف میدون
که قصد بدی ندارن.
به نظرم آدم مطمئنی بود و مهمتر اینکه
همفکر بودیم.
سر میز صبحانه هروقت سرش پایین بود،
به او زل میزدم اما به محض اینکه سرش
را بالا میآورد، نگاهم را میدزدیدم.موهای
موجدار و چشمهای میشیاش جذاب به
نظر میرسید.
مشغول بودیم که صدای زنگ در آمد. از سر
میز بلند شد و به سمت آیفون حرکت کرد.
#رمان_زن_زندگی_آزادی
*ادامه دارد.
#رمان_زن_زندگی_آزادی
#پارت_دوم
دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دو_سه
بار بالا و پایین کردم، ترسیدم و قلبم به تپش افتاد. در قفل بود.
با خون سردی گوشه پذیرایی ایستاده بود و
مرا نگاه میکرد.
خندید و گفت: دیشب شوک شدیدی بهت
وارد شده بود ولی زخم سرت سطحی بود،
از دست مأمورها فرار میکردی؟
همینطور که رو به در و پشت به او بودم،
خشکم زده بود. با خودم میگفتم: عجب
غلطی کردم...
من اینجا چیکار میکنم؟!
جلوتر اومد و این قلب من بود که داشت از
جا کنده میشد؛که گفت: نترس قیافه من
انقدر ترسناکه؟! من دکترم، بهتره اول یه
چیزی بخوری تا جون داشته باشی نظام
چینج کنی و خندید.
با خودم گفتم: راست میگه؛اگه قصد بدی داشت که به من کمک نمیکرد.
اما همچنان ساکت بودم. گوشیاش را از
روی زمین برداشت و به سمت آشپزخانه
حرکت کرد و گفت: ماشینم رو صبح زود
پسرخالهام برده کارواش، الانا دیگه باید
برسه. میرسونمت خونهتون.خیابونها امن
نیست. به کسی رحم نمیکنن.نگفتی پلیس
اون بلا رو سرت آورد؟
جواب دادم: نه، یه پسر لاشی اومده بود،
هی بهم دست میزد. بعدکه جلوش وایسادم هولم داد و سرم خورد به میله.
رامین: حتما اتفاقی بوده، واِلّا کسایی که
برای آزادی شما خانمها میان کف میدون
که قصد بدی ندارن.
به نظرم آدم مطمئنی بود و مهمتر اینکه
همفکر بودیم.
سر میز صبحانه هروقت سرش پایین بود،
به او زل میزدم اما به محض اینکه سرش
را بالا میآورد، نگاهم را میدزدیدم.موهای
موجدار و چشمهای میشیاش جذاب به
نظر میرسید.
مشغول بودیم که صدای زنگ در آمد. از سر
میز بلند شد و به سمت آیفون حرکت کرد.
#رمان_زن_زندگی_آزادی
*ادامه دارد.