- ﻤَهــديـار .
هی قاسم میخواست بره به میدون هی حسین میگفت نه تو بمون تو یادگار داداشم حسنی🙃💔
هر وقت به تو نگاه میکنم انگار داداشم حسن میاد جلوی چشمام...
حضرت قاسم رفت تو خیمه پیش مادرش
رفت تو خیمه برگشت.
با یه لباس رزم اما بدون زره و یه شمشیر یه نامه هم دست حضرت بود
دوباره حضرت قاسم به پای امام حسین افتاد
امام بغلش کرد
ایندفعه به قدری گریه کردن که مقتل میگه این دو نفر بیهوش شدن از شدت گریه
🥲💔
یکمی که حال هر دو نفر بهتر شد
امام گفت برو پیش مادرت قاسم بیرون نیا
حضرت قاسم گفت مگه نمیبینی عمو
این لباس و شمشیر مادرم بهم داده
من چجوری برم پیشش بگم نرفتم میدون
حضرت قاسم نامه رو به عمو نشون داد
تا امام نامه رو باز کرد
دید نوشته
"عن الحسن ابن علی بن ابیطالب"
تا اینو دید
چشمش خورد به یه عبارت دیگه
مضنون عبارت این بود..
- ﻤَهــديـار .
حضرت قاسم نامه رو به عمو نشون داد تا امام نامه رو باز کرد دید نوشته "عن الحسن ابن علی بن ابیطالب"
قاسم جان پسرم!
عموتو تنها نزاری ها
یه وقت نشه داداشم حسین تنها بمونه
یه وقت نشه تو تنهاییِ برادرم حسین ببینی🥲
امام حسین اذن میدون داد بلاخره
ولی هرچی خیمه هارو گشتن زره اندازه حضرت قاسم پیدا نکردن🙂
حضرت عباس حتی زره خودشو در اوورد
ولی اندازه حضرت قاسم نشد..
- ﻤَهــديـار .
امام حسین اذن میدون داد بلاخره ولی هرچی خیمه هارو گشتن زره اندازه حضرت قاسم پیدا نکردن🙂 حضرت عباس ح
آخه خب یه بچه ۱۳ ساله چجوری توان حمل زره به اون سنگینی رو داره که اصن براش زره بسازن...
- ﻤَهــديـار .
آخه خب یه بچه ۱۳ ساله چجوری توان حمل زره به اون سنگینی رو داره که اصن براش زره بسازن...
سوار اسب شد
پای حضرت به سختی به رکاب میرسید.
- ﻤَهــديـار .
رفت وسط میدون رجز خوند یه رجزی خوند که ثبت تو تاریخ شد.
|انْ تَنْكُرونى فَأَنَا فَرْعُ الْحَسَنْ|
اگر مرا نمیشناسید من پسر حسن مجتبی هستم.
|سِبْطُ النَبىُّ المُصْطَفى وَالمؤتَمَنْ|
من نوه پیغمبرِ امینم.