#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستوهفتم
_نازی بفهمه
مهیا اخمی به او کرد .
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره
دیگہ به خانه رسیده بودند .
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هابالا رفت .
ـــ سلام
مادر ش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت .
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم .
مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت .
و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینک گذاشت .
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد .
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه
رفت بعد از در زدن وارد شد.
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند .