#پارت_صدو_چهار🌹
(حجاب من)😍
بازهم تکرار کرد
سارا_ عروس زیر لفظی میخواد
خندیدمو جعبه ی قرمزی که داخل جیب کُتم بود و دو تا سکه ی طلا توش بود در آوردم گذاشتم تو دست زینب
حاج آقا_ عروس خانم جان مادرت اگه گلاتو چیدی گلابتو آوردی زیر لفطیتم گرفتی این بلرو بگو که منه بدبخت برم به
کارو زندگیم برسم
باز هم همه خندیدن اما زینب با آرامش ذاتیه مختص به خودش آروم قرآنو بست و بوسیدش. شنیدم زیر لب بسم الله
گفت بعد بلند جواب داد
زینب_ با توکل به خدا و امام حاضرمون (عج) و با اجازه ی بزرگترا بله
.
.
5 سال بعد
الان 5 سال از ازدواج من با فرشته ای که واقعا تو دنیا نظیر نداره میگذره
تو این 5 سال نه تنها از عالقم بهش کاسته نشده بلکه هزاران هزار برابر هم شده نه فقط من بلکه زینب هم همین حسو
داره
بعد از سالها سختی ای که هم خانواده ی من و هم خانواده ی زینب کشیدن البته منو زینب هم جزوشون. این 7 سالی که
باهم آشنا شدیم جزو بهترین سالهای عمرمون بود که ان شاءالله باز هم ادامه داشته باشه، دو سال اول باز هم سختی
هایی بود اما این 5 سال شیرینیه زندگیو با بند بند وجودم حس کردم تازه میفهمم زندگی یعنی چی
یادمه روز عروسیمون همه انگشت به دهن موندن. نه اینکه عروسیمون خیلی مجلل و اشرافی باشه ها اصلا. چیزی که
باعث تعجب همه شد و خوششون هم اومد اولا سادگیه مراسم و بعد مولودی خونیش بود بدون هیچ رقصو ترانه ای. اول
زندگیمون رفتیم امام زاده نماز خوندیم بعد خطبه ی عقد جاری شد عروسیمون هم کاملا مذهبی برگزار شد. تو تمام
عروسیهایی که این دوره و زمانه میگیرن و صد البته ما شرکت نمیکنیم.
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....