#پارت_هفتادو_چهار🌹
(حجاب من)😍
تموم بشه بعد اومدم داخل
کی بود مامان؟
مامان_ هیچکس
یکم مشکوک میزد، فهمیدم حتما خانواده ی آقای علوی زنگ زدن
شونمو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم
، شب که بابا اومد رفتم بیرون شام خوردیم بعد به بهونه ی درس خوندن اومدم تو اتاق
چسبیدم به در میدونستم الان مامان ماجرارو برای بابا میگه
بله درست فکر میکردم شروع کردن باهم پچ پچ کردن
اه هرچی گوشمو میچسبونم بازهم نمیفهمم چی دارن میگن
چند دقیقه بعد بابا صدام کرد
بابا_ زینب یه لحظه بیا
رفتم بیرون
_ بله؟
بابا_ بشین
نشستم رو مبل روبروییشون
بابا_ تو شماره ی خونرو دادی به همکلاسیت؟
سرمو تکون دادم
بابا_ چی بهت گفته بود؟
_ گفت شماره ی خونه یا مبایل باباتو بده میخوام باهوش صحبت کنم منم دادم
بابا_ باشه. امروز مثل اینکه مادرش تماس گرفته و با مامانت صحبت کرده، وقت خواسته یه شب بیان خونمون مامانت
هم گفت باید با من هماهنگ کنه من الان میخوام نظر تورو بدونم بگم بیان؟
خیلی خجالت میکشیدم خصوصا که هردوشون زوم کرده بودن روم
_ نمیدونم
بابا_ به نظرت چه جور پسریه؟
_ تا حالا ازش بدی ندیدم
مامان خندید
مامان_ پس بگو تو هم بی میل نیستی
بیشتر سرخ شدم
بابا_ میگم شنبه ی همین هفته بیان
_ باشه
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....