#شهیدانہ
ازخداخواستمبدنمحتی
یکوجبازخاکزمینرااشغالنکند..
+آبِدجلهاورابرایهمیشہباخودبرد..!(:
[شهیدمهدیباکری]
˹@Mahfel_Rahaiea˼
گفتندمـرگلحظهٔ تشریفحـیدراست
مردندعاشقانوصالش بهاخــتیـار...
#عید_غدیر|#غدیر|#مولا_علی'ع'
[@Mahfel_Rahaiea]
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
امام على عليه السلام: إنَّ أهنَأَ النّاسِ عَيشاً مَن كانَ بِما قَسَمَ اللَّهُ لَهُ راضِياً گواراتر
بیوگرافی زیباتون..🌿
گیرم که دنیا برای تو بماند تو برای آن نمیمانی!
[@Mahfel_Rahaiea]
هدایت شده از . وهَببنوهبْ -
یه تعریفی از شهید که واقعا زیبا بود:
[شهید یعنی باران!
حسن باران این است که....
زمینی ست اما آسمانی شده
ولی به امداد زمین می آید!(((:]
|وهببنوهب|
هیئت های مذهبی بگوش...!
•توطئه ای دیگر...
چاپ لیوان های مذهبیِ پذیرایی.
لیوانهایی که پس از مصرف.
بلافاصله در سطل های زباله.
وخیابانها زیرِ پایِ عابرین .
مورد بی حرمتی وسوژهٔ دشمن.
ورسانه های معاند قرار میگیرد
#نشر_حداکثری و رسوائیِ دشمن.
[@Mahfel_Rahaiea]
آقاجانم . . .
گناهڪردم؟!
قبول!
ولیمنوبادوریکربلاتامتحاننڪن(:💔
[@Mahfel_Rahaiea]
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
_دیگهبامناینجوریصحبت نکن..!اخهمنخودممتواینشهرغریبم!تودخترمیسرم دادنزن💔ماازدادزدنخاطرهخوبینداریم!!😭
#یا_امام_رضا😭
-@Mahfel_Rahaiea-
دقیقاً هـمون لحظه کـه
تو کار و درس و روزمرگیهات
غرق شدی!
یه سـلام بده بھشون
بگو آقا شمارو یادم نرفتهها...
السلامعلیکیااباصالحمهدۍ♥️
[@Mahfel_Rahaiea]
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
باشه ولی فقط با انگشتر عقیقو عکس گرفتن شهید نمیشید! تزکیه نفس داشته باش باشه؟ [@Mahfel_Rahaiea]
مشتی !
هروقتمیخوآستۍگنـاهکنیبہاینفکرکن
کہشبـایقـَدرچقدرگریہکردیوبہخدآ
التمـاسکردیکہببخشتت!ببینلذتگنـاهبہشکستـنقولوقرارات
بـاخدامیارزه؟👀
[@Mahfel_Rahaiea]
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#قسمت_نوزدهم #سالهای_نوجوانی چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ا
#قسمت_بیستم
#سالهای_نوجوانی
درختان زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان
هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توقف کرد پدرم گفت رسیدیم بعد از
حساب کردن پول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان های بلند
کردم ساختمان هایی که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید
ببینم
داخل خانه رفتیم فضای کوچک روبروی ما باز شد و یک آسانسور راه پله بود در آستانه
وجود داشت از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد بود به نفس نفس افتاده بودم جلوی در خانه که
رسیدیم مادرم گفت همین جاست
زنگ در را زدم و با عمه ام سالم و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا
بود
کف سرامیکی ، مبل های تاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط و فضای
سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد
بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام
گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقدر گوشه ای
نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی به من نمی داد مردمان این جا اصال صمیمی و
گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید
قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم
مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود
در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید
روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با
مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر
بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادر و و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی
شیک قرار گذاشته است
نویسنده تمنا 🌺
کپی حرام 🦋
#قسمت_آخر
#سالهای_نوجوانی
شب موقع رفتن به رستوران لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید
و شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود
دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد!
من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتو ات خیلی کوتاه هست پس چرا
بلند تر نمی پوشی؟!
روژین سکوت کرد چیزی نگفت.
داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با
وجودی که خیلی برق می زد اما باز دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین
توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع
بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند آخر خیلی حیف است وقتی می تواننند طبق حرف خدا لباس بپوشند این گونه لباس
های تنگ و کوتاه بپوشند
بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم
بعد از این که خانه برگشتییم خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی
عمه ام اهل زود خوابیدن نبودند تا نیمه شب بیدار بودند و فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاید
فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن را باز کردم
هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم
و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود هوا اصلا رنگ و بوی طراوت نداشت
به آشپرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه
را آماده کنیم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوریزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شد
بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطراتش در شهر می گفت بیست سال پیش به شهر آمده بود دلش برای روستا تنگ شده بود
چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک بزرگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز
هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام
شدنی نیست روز برگشت به روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می
گردم
مثل قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خداحافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم که این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خداحافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت
آرامشی که در این روستا دارم.
نویسنده: تمنا🌺
کپی حرام 🦋
•••
بنظرم قشنگ ترین معنی شهادتو رهبری گفتن که:
شهادت بدین معنا است که
یک انسان برترین و محبوبترین سرمایهی دنیوی خویش را
نثار آرمانی سازد که
معتقد است زنده ماندن
و بارور شدن آن،
به سود بشریت است:)"
[@Mahfel_Rahaiea]