[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #سادات_بانو صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه شد
#قسمت_آخر
#سادات_بانو
سید ضیا الدین نگاهی به پدر کرد آه سردی کشید زیر لب زمزمه کرد ما باید از اینجا برویم
پدر چای تلخ را به سمت سید تعارف کرد کجا می خواهید بروید فخر السادات خیلی کوچک ضعیف هست
مادر در حالی از حیاط داخل اتاق آمد روبه سید
آقا سید شما مهمان ما هستید اگر از این شهر بروید از نجمه بانو دور می شوید
سید در حالی که چایی را به دهانش نزدیک کرد شرایط من طوری نیست که بتوانم در این شهر بمانم من به عنوان یک فراری هستم ، عیالم را هم شهید کردند این شهر خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته است
مادر بغضش را فرو داد حالا کدام شهر می روید
سید در فکر فرو رفت اصفهان ،شهر خیلی آرامی هست فاصله ی زیادی هم با اینجا دارد فقط شما زحمت بکش خانه را برای فروش بگذار پولش هم بگذار به حساب زحمت هایی که کشیدی
پدر در حالی که به فکر فرو رفته بود
این چه حرفی هست آقا سید شما رسیدی اصفهان نامه بنویس مو محل زندگیت را بگو من هم می آیم و پولت را می دهم و دیداری تازه می کنیم
من در حالی که اشک روی گونه هایم جاری می شد بادهق هق خیلی دلم برای فخر السادات تنگ می شود
هوای گرگ و میش روز چهارشنبه 17شهریور ماه درست نمی توانسیم جلوی پشمان را بیبنم مادر در حالی که با فانوس جلوی دالان آمد فخر السادات را به دست سید داد تا را به آغموس بگیرد
سید پدر را بغل کرد نگاهی به فخر السادات کردم که با آرانش خوابیده بود زیر لب به آبت الکرسی خواندم که در کلاس قرآن باد گرفته بودم
سبد خدا خافظی کرد و از خانه خارج شد
نگاه من خیره به او بود
نویسنده : تمنا 🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿
پایان 🥰🍃🌹
#قسمت_آخر
#سالهای_نوجوانی
شب موقع رفتن به رستوران لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید
و شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود
دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد!
من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتو ات خیلی کوتاه هست پس چرا
بلند تر نمی پوشی؟!
روژین سکوت کرد چیزی نگفت.
داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با
وجودی که خیلی برق می زد اما باز دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین
توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع
بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند آخر خیلی حیف است وقتی می تواننند طبق حرف خدا لباس بپوشند این گونه لباس
های تنگ و کوتاه بپوشند
بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم
بعد از این که خانه برگشتییم خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی
عمه ام اهل زود خوابیدن نبودند تا نیمه شب بیدار بودند و فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاید
فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن را باز کردم
هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم
و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود هوا اصلا رنگ و بوی طراوت نداشت
به آشپرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه
را آماده کنیم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوریزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شد
بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطراتش در شهر می گفت بیست سال پیش به شهر آمده بود دلش برای روستا تنگ شده بود
چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک بزرگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز
هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام
شدنی نیست روز برگشت به روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می
گردم
مثل قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خداحافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم که این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خداحافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت
آرامشی که در این روستا دارم.
نویسنده: تمنا🌺
کپی حرام 🦋