eitaa logo
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
134 فایل
[ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ] . دوست دارَد یار این آشُفتِگی کوشِش بیهوده بِه از خُفتِگی... ! . ⚫| جواب ناشناس و شرایط : @harf_rahaiea. ⚈| ادمین : @Rahill_x. ⚪|لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7372628009 [تلاش،لذت+رشد تا مقصد🫀📿🌱]
مشاهده در ایتا
دانلود
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#قسمت_دوازدهم مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط
فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچکی سعی کردم آرامش کنم که ناگهان سید قدمی برداشت به سمت من آمد بچه را زیر چار قدم پنخان کردم اما سید نگاهش نافض بود با نگرانی پرسید فخر السادات در بغل تو چه می کند سرم را زیر انداختم زیر لب گفتم اتفاق خوبی نیفتاد است صدای پدر از پشت سر به گوش رسید زهرا السادات تو اینجایی سید نگاهی به پدر کرد چی شده مرد این جا چه خبر است ؟😱 مادر در حالی که اشک صورتش را پاک می کرد با هق هق سید ،سید نجمه بانو از دست رفت سید در حالی که دستش را به دیوار می گرفت به آرامی شروع به گریستن کرد پدر به او نزدیک شد زیر شانه هایش را گرفت او را به سمت حوض برد تا کمی آب به صورتش بزند 🥺 من داخل اتاق رفتم فخر السادات را گوشه ای خواباندم تا کمی آرام شود و به آرامی اشک ریختم خورشید☀️ در حال غروب بود ، غروب غم انگیز بهار فضای خانه را تنگ کرده بود نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود🌿
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#قسمت_دوازدهم #سالهای_نوجوانی به خانه که رسیدم از زهرا خداحافظی کردم به حیاط نگاهی کردم برف های صبح
ساعت هفت صبح هوا خیلی سرد بود داشتم در خانه راه می رفتم منتظر بودم هوا کمی گرم شود تا با زهرا برف بازی کنیم ساعت ۹ قرار گذاشته بودیم دوساعتی گذشت تا صدای در آمد از نوع در زدنش متوجه شدم زهراست فوری رفتم در باز کردم حدسم درست بود. مادرم تاکید کرد که برای برف بازی شال گردن بپوشم از کوچه های پر از برف گذشتیم و به دشتی رسیدیم که در تابستان پر از سبزه بود و اکنون پر از برف شده شده بود تیوپ پلاستیکی را روی بلندی قرار دادیم و از بالا به سمت پایین سر خوردیم سرسره خیلی هیجانی بود من و زهرا در حال سر خوردن فریاد بلندی می کشیدیم به طوری که صدایمان دشت را پر کرده بود. چند ساعتی بازی کردیم خورشید که درست در وسط آسمان قرار گرفته بود هوا کمی گرم تر شده بود پس به خانه برگشتیم تا کمی در کار های خانه به مادرهایمان کمک کنیم. به خانه که رسیدم مادرم غذا را آماده کرده بود من هم سفره را پهن کردم و با مادرم مشغول غذا خوردن شدیم ، غذای گرم جانی تازه در بدن یخ کرده من ایجاد کرد. بعد از ناهار به کمک مادرم آمدم تا چند رج از قالی را ببافم کلی با هم صحبت کردیم و از آرزوهایی که داشتیم می گفتیم. مادرم می گفت دوست دارد یک سفر کربال برود چون تا به حال نرفته است من هم گفتم دوست دارم معلم شوم. نزدیک غروب از اتاق بیرون رفتم و لحظه ی غروب آفتاب را تماشا کردم چقدر دل انگیز است پاره های خورشید کم کم در حال خاموش شدن است بعد از نماز مغرب و عشا زیر کرسی رفتم و به امروز فکر می کردم از سرسره برفی تا نربان آرزو های من و مادرم نویسنده :تمنا 🌺 کپی حرام🦋