eitaa logo
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
166 فایل
[ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ] . ⚫| جواب ناشناس و شرایط : @harf_rahaiea. ⚈| ادمین : @Rahill_x. ⚪|لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17503679221949 [خودسازی،لذت+رشد تا مقصد🫀📿🌱]
مشاهده در ایتا
دانلود
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇮🇷
#رمان #پارت_چهارم #تمامِ_من هلن رو آروم کردم و از اتاق رفتم بیرون هلنا رو دیدم که عین خیالش نبو
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که با هلن دوستیمو ادامه بدم برا اینکه به راه درست هدایتش کنم سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم از مدرسه برگشتم و لباس هامو عوض کردم و رفتم خونه هلن اینا هلن به زبان محلی خودمون مادر بزرگشو‌ (دا) صدا میکرد منم واقعا مادر بزرگشو دوست داشتم و به جا خاله فاطمه دیگه دا صداش میکردم رفتم تو خونشون و با دا سلام‌کردم بعد هم با بابا بزرگشون رفتم اتاق خاله هلن که اسمش زهرا بود سلام کردم زهرا ۲۳ سالش بود و دانشجو بود و رشتش زبان انگلیسی بود از سر احترام بهش میگفتم خاله زهرا ولی واقعا با هم صمیمی بودیم رفتم‌تو اتاق هلن و هلنا که دیدم هلنا طبق معمول داره چیپس و پفک میخوره هلن هم سرش تو گوشی بود و تا صدای منو شنید سریع گوشیشو قفل کرد رفتم نشستم کنارش و گفتم چرا قفل کردی؟ _هیچی بابا همینجوری میخوام به تو نگاه کنم همیشه لامپ اتاقشون خاموش بود بلند شدم و رفتم لامپ رو روشن کردم همه جا روشن شد و گفتم :به به بالاخره این لامپ رو روشن دیدیم یه لبخند نشست رو لبای هلن و گفت :آخ من قربون تو بشم _نه نه لازم نکرده قفل گوشیتو باز کن ببینم _چرا؟ _میخوام عکسای گالریتو ببینم با استرس رمز گوشیو باز کرد و سریع از صفحه چت روبیکاش خارج شد نخواستم مستقیم بهش بگم که کارش اشتباهه سعی کردم در مرور زمان بهش بگم گوشیشو دستم‌گرفتم و رفتم تو‌گالریش اولین پوشش اسمش خودم بود باز کردم و یکی یکی عکساشو دیدم و بعد رفتم تو پوشه های مخفی شده و اونی که میخواستم رو پیدا کردم و به هلن‌گفتم _این پوشه؟ _مهسا بزار برات توضیح میدم خیلی آروم گفتم _نیازی به توضیح نیست فقط بگو این کیه؟ _این...این...رلمه _پس چرا قبلا بهم نگفتی؟ _آخه میترسیدم از دستت بدم رو بروش وایسادم و هلنا خیلی خونسردانه بهم گفت _عه تو هم فهمیدی واای این دختر خیلی بیخیال بود بهش نگاه کردم و گفتم بله خانمی فهمیدم نگاهمو از هلنا گرفتم‌ و دوباره به هلن‌نگاه کردم و گفتم _بنظرت این کارت درسته؟ _ببین مهسا من این پسرو دوسش دارم اونم‌گفته که منو دوست داره _دوست داشتنشو بهت ثابت کرد؟ ببین هلن تو دختر احساساتی هستی با یک حرف این جماعت خام نشو _ولی اون دوستم داره حتی بهم گفته میاد خاستگاریم _چند وقته با همین؟ _دو ماهی میشه _هلن من نمیخوام ذره ای آسیب ببینی مطمئنم آخرش از این کارت پشیمون میشی این راهو ادامه نده عزیز دلم با نامحرم حرف نزن _اصن به تو چه من دوست دارم حرف بزنم یه نگاهی بهش کردم و از روی تأسف یه لبخند ریز زدم و از اتاق اومدم بیرون مادر بزرگش گفت؟روله چیه اخه زو چین؟(دخترم چرا انقدر زود رفتی) _ممنون دا مزاحم نمیشم باید برم خونه کار دارم بعدش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون حالم واقعا بد بود از اینکه هلن این رفتارو باهام کرد ولی من نمیتونستم به این راحتی ها هلن رو از دست بدم واقعا به همدیگه وابسته شده بودیم رمان بر اساس واقیعت هست✅ نویسنده:خادم زهرا کپی:حرام❌ [@Mahfel_Rahaiea]