[ مَحفِلِ رَهایي ]🇮🇷
#رمان #پارت_چهارم #تمامِ_من هلن رو آروم کردم و از اتاق رفتم بیرون هلنا رو دیدم که عین خیالش نبو
#رمان
#پارت_پنجم
#تمامِ_من
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که با هلن دوستیمو ادامه بدم برا اینکه به راه درست هدایتش کنم سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم
از مدرسه برگشتم و لباس هامو عوض کردم و رفتم خونه هلن اینا
هلن به زبان محلی خودمون مادر بزرگشو (دا) صدا میکرد منم واقعا مادر بزرگشو دوست داشتم و به جا خاله فاطمه دیگه دا صداش میکردم
رفتم تو خونشون و با دا سلامکردم بعد هم با بابا بزرگشون
رفتم اتاق خاله هلن که اسمش زهرا بود سلام کردم
زهرا ۲۳ سالش بود و دانشجو بود و رشتش زبان انگلیسی بود
از سر احترام بهش میگفتم خاله زهرا ولی واقعا با هم صمیمی بودیم
رفتمتو اتاق هلن و هلنا که دیدم هلنا طبق معمول داره چیپس و پفک میخوره هلن هم سرش تو گوشی بود و تا صدای منو شنید سریع گوشیشو قفل کرد
رفتم نشستم کنارش و گفتم چرا قفل کردی؟
_هیچی بابا همینجوری میخوام به تو نگاه کنم
همیشه لامپ اتاقشون خاموش بود بلند شدم و رفتم لامپ رو روشن کردم همه جا روشن شد و گفتم :به به بالاخره این لامپ رو روشن دیدیم
یه لبخند نشست رو لبای هلن و گفت :آخ من قربون تو بشم
_نه نه لازم نکرده قفل گوشیتو باز کن ببینم
_چرا؟
_میخوام عکسای گالریتو ببینم
با استرس رمز گوشیو باز کرد و سریع از صفحه چت روبیکاش خارج شد نخواستم مستقیم بهش بگم که کارش اشتباهه سعی کردم در مرور زمان بهش بگم
گوشیشو دستمگرفتم و رفتم توگالریش اولین پوشش اسمش خودم بود باز کردم و یکی یکی عکساشو دیدم و بعد رفتم تو پوشه های مخفی شده و اونی که میخواستم رو پیدا کردم و به هلنگفتم
_این پوشه؟
_مهسا بزار برات توضیح میدم
خیلی آروم گفتم
_نیازی به توضیح نیست فقط بگو این کیه؟
_این...این...رلمه
_پس چرا قبلا بهم نگفتی؟
_آخه میترسیدم از دستت بدم
رو بروش وایسادم و هلنا خیلی خونسردانه بهم گفت
_عه تو هم فهمیدی
واای این دختر خیلی بیخیال بود بهش نگاه کردم و گفتم بله خانمی فهمیدم
نگاهمو از هلنا گرفتم و دوباره به هلننگاه کردم و گفتم
_بنظرت این کارت درسته؟
_ببین مهسا من این پسرو دوسش دارم اونمگفته که منو دوست داره
_دوست داشتنشو بهت ثابت کرد؟ ببین هلن تو دختر احساساتی هستی با یک حرف این جماعت خام نشو
_ولی اون دوستم داره حتی بهم گفته میاد خاستگاریم
_چند وقته با همین؟
_دو ماهی میشه
_هلن من نمیخوام ذره ای آسیب ببینی مطمئنم آخرش از این کارت پشیمون میشی این راهو ادامه نده عزیز دلم با نامحرم حرف نزن
_اصن به تو چه من دوست دارم حرف بزنم
یه نگاهی بهش کردم و از روی تأسف یه لبخند ریز زدم و از اتاق اومدم بیرون
مادر بزرگش گفت؟روله چیه اخه زو چین؟(دخترم چرا انقدر زود رفتی)
_ممنون دا مزاحم نمیشم باید برم خونه کار دارم
بعدش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون
حالم واقعا بد بود از اینکه هلن این رفتارو باهام کرد
ولی من نمیتونستم به این راحتی ها هلن رو از دست بدم واقعا به همدیگه وابسته شده بودیم
رمان بر اساس واقیعت هست✅
نویسنده:خادم زهرا
کپی:حرام❌
[@Mahfel_Rahaiea]