✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۷۷ دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۷۸
دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.
–مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم
از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود.
پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی
ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
–کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت :
–یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم
امروز بعد از دانشگاه بریم. حاال یه چند ساعت زودتر
میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط
داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید االن خواب باشه.
گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود
ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین
ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم
گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده
بود. سوگند گفت :
–برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می
خوری؟
– واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۷۹
راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه
پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت :
–باشه.
رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه
خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم
ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت :
–بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست
باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو،
حتما به سال نکشیده طالقت میده.
سعیده کلوچه ای از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
–نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این
کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری
بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده.
ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی
کلوچه اش را باز می کردادامه داد:
–حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخالقای خوب دیگه ایی هم
داره.
سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:
–خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم،
خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌧️
بـــــــوی خوش رمضان...
روز به روز بیشتر میشود ..
اللهــــــمّ بارک لنا فی شعبان،
و بلغنا رمضان شهر العفو والغفران...
🍂
رمضان ماه تقویت ایمان🤎🥀
یاربي رمضان را نصیبمان بگردان 🤲
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 8⃣ قسمت هشتم 🌍 ته دلم لرزید، اما گفتم: شک نکن، آره! روشو کرد طرف پنجره، ان
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
9⃣ قسمت نهم
🧡 منظورش رو نمیفهمم. برای همین میپرسم: میشه یه جور بگی منم بفهمم؟!
نفسش رو بیرون میده و میگه: من و شهدا، این صدای مظلومیت رو شنیدیم. صدایی که خواب و خوراک رو ازمون گرفت. مگه میشه امامزمانت ازت کمک بخواد و تو راحت بچسبی به دغدغههای خودت؟! باید انتخابمون رو میکردیم: کمک به امام زمان یا عشق به زندگی و زن و بچه! اگه عاشق باشی، میفهمی لبیکگفتن به صدای یاری امام، بهت نیرویی میده که تموم وجودت میشه عشق به امام و همهچیز مثل خواب، خوراک و زندگیت، حول محور امام میچرخه. سر بزنگاهها مردد نمیشی، به چهکنم، چهکنم نمیافتی! ببین، مظلومیت بالاتر از اینکه امام از ماها انتظار یاری داره؟ هی روزگار...
❓ خواستم چیزی بپرسم که میگه: میخوای ببرمت یه چرخی تو گذشتهات بزنیم؟
هاج و واج میگم: مگه میشه؟
چشاشو کوچیک میکنه و میگه: به امتحانش میارزه!
سالن پر از جمعیت بود. سمت راست سالن، مادرا نشسته بودن و سمت چپ، دانشآموزای دختر. شناختم کجاست! دبیرستان دخترانه «بقیة الله» که اون سال برای نیمهشعبان دعوتم کرده بودن که سخنرانی کنم.
خودمو که دیدم خندهام گرفت. اون موقع لاغرتر از الان بودم.
حمید انگشتش رو گذاشت رو لبش و اشاره کرد ساکت بمونم و فقط گوش بدم. چنان با شور و هیجان از وظایف منتظران میگفتم که خودم برای سخنرانی خودم، دلم غنج میزنه. باورم نمیشد، تموم حرفای اون روزم کلمه به کلمهشو بشنوم!
☀️ یه قسمت از حرفام این بود: انتظار یه حال نیست. انتظار یعنی آمادهباش، یعنی کارکردن برای ظهور مولات. باید برای اومدن امامت، سنگ تموم بگذاری. مگه بهمون یاد ندادن اهل بیت رو از پدر و مادر و بچههامون بیشتر دوست داشته باشیم، پس باید توی عمل نشون بدیم. چقدر حاضریم برای ظهور مهدی فاطمه پای کار باشیم؟! مگه پیامبر صلی الله نفرمود: «افضل الاعمال امتی انتظار الفرج...» بالاترین عمل، انتظار هست. اینجا در مورد اعمال داره حرف میزنه، یعنی سبک زندگیمون باید امام زمانی باشه، نه فقط به صرف چند دعا و گریه و صدقه... باید کل زندگیمون رنگ امام زمان به خودش بگیره...
📿 یه قسمت از حرفام رو دوست دارم. اونجا که گفتم: خیلیا هستن اهل مسجد و نماز جماعتن، اما دریغ از پرداخت خمس مالشون، انگار نه انگار سهم امامزمانشون رو بالا کشیدن، دلشون خوشه اسمشون مسلمونه!
با لبخندی غرورآمیز، زدم رو شونه حمید و گفتم: دمت گرم رفیق، نه اخوی! خوب خواستی شگفتزدهام کنی! خدا رو شاکرم توفیق داشتم این حرفا رو اون روزا بزنم، امیدوارم ازم بپذیرن!
یه نگاه بهم کرد که بدجور منو بهم ریخت...
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه