eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆زيارت اهل قبور حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى  اصفهانى فرمودند: مرحوم آيت حق حاج آقا رحيم ارباب  رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم آقاى شيخ حسن على زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟ مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى حسين كشيك چى  كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى فاضل هندى . بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا. من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل . فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆پيشگوئى خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود. ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم . يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود. يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى . گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من . گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من . نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد. گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد. اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش ‍ شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير. يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت : خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است . گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم . بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين  سيد آقا پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟! گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود. بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت . ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆غم عيال و نجات از آتش روزى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد؛ و در بين راه به سلمان فارسى برخورد نمود، به او خطاب نمود و اظهار داشت : اى سلمان ! در چه وضعيّتى به سر مى برى ؟ سلمان فارسى در جواب چنين پاسخ داد: در غم چهار موضوع به سر مى برم ؛ حضرت فرمود: آن چهار موضوع اندوهناك چيست ؟ سلمان گفت : اوّل : همسر و عائله ام ، كه از من طعام و ديگر مايحتاج زندگى رامى خواهد. دوّم : پروردگار متعال ، كه بايد مطيع و فرمان بر او باشم . سوّم : شيطان رجيم (رانده شده )، كه هر لحظه سعى دارد مرا از مسير حقّ، منحرف و دچار معصيت كند. چهارم : عزرائيل و ملك الموت ، كه در انتظار گرفتن جان من است . امام علىّ عليه السلام فرمود: اى سلمان ! تو را بشارت دهم به مقامات عالى و فضائل والائى كه در بهشت خواهى داشت ؛ چه اين كه من نيز روزى به ملاقات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رفتم ، آن حضرت به من فرمود: يا علىّ! در چه وضعيّتى هستى ؟ گفتم : در وضعيّت سختى به سر مى برم ؛ و براى همسر و دو فرزندم حسن و حسين عليهم السلام ناراحت هستم ؛ چرا كه غير از آب آشاميدنى چيز ديگرى در منزل نداريم . حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا علىّ! غم و ناراحتى مرد در جهت رفع مشكلات خانواده ، سبب نجات او از آتش ‍ دوزخ مى باشد. و مطيع و فرمان بر خدا بودن ، نيز وسيله رهائى انسان از آتش قهر و غضب الهى است . همچنين صبر بر مشكلات زندگى ، چون جهاد در راه خدا و بلكه افضل از شصت سال عبادت مستحبّى است . و نيز هر لحظه به ياد مرگ بودن ، كفّاره گناهان خواهد بود. و در ادامه فرمود: يا علىّ! رزق و روزى و نياز بندگان ، را خداوند متعال برآورده مى نمايد، و غم و اندوه در اين جهت سود و زيانى ندارد مگر ثواب و پاداش در پيشگاه خداوند مهربان . و در پايان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: بدان كه مهم ترين غم ها، غَمْ داشتن ، براى عائله و خانواده است . 📚جامع الاخبار: ص 91. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆شجاعت و مردانگى يا دفاع از ولايت روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، پس از اقامه نماز صبح خطاب به ماءمومين خود كرد و فرمود: اى جماعت ! سه نفر به لات و عزّى سوگند ياد كرده اند و هم قسم شده اند كه مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنين كارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم كه چه كسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نمايد؟ سكوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هيچكس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تكرار نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم . حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس علىّ عليه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پيچيد و او را سوار اسب خود كرد و روانه ميدان نبردش نمود. پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حركت كرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و كسى از او خبرى نداشت ، تا آن كه حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إ ظهار داشت : يا رسول اللّه ! گمان مى كنم كه اين دو كودكم يتيم شوند، چون كه از شوهرم خبرى نيست . اشك ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هركس خبرى از پسر عمويم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم . پس همه افراد جهت كسب اطّلاع پراكنده شدند؛ و در بين آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ عليه السلام را براى رسول خدا آورد. و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاى بريده آن سه نفر و نيز دو اسير ديگر وارد شد. پيامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آيا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم . ناگهان عدّه اى از منافقين به طعنه گفتند: علىّ دنبال زايمان بوده است و هم اكنون پيغمبر خدا مى خواهد با او حديث گويد. پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، چون چنين سخن زشتى را از آن منافقين شنيد، خطاب به علىّ عليه السلام كرد و فرمود: يا اباالحسن ! خودت كارهائى را كه انجام داده اى ، گزارش ده تا آن كه گواه و حجّتى بر حاضرين باشد. لذا امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : چون به بيابانى كه محل تجمّع آن ها بود رسيدم ، همگى آن ها را سوار شترهايشان ديدم ؛ و وقتى مرا ديدند سؤ ال كردند: تو كيستى ؟ گفتم : من علىّبن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم . آنان گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسيم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع كردند. سپس علىّ عليه السلام اشاره به يكى از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر، بر من سخت بتازيد و جنگ سختى بين من و او رخ داد و در همين لحظه ، باد سرخى به وزيدن گرفت و سپس باد سياهى وزيد؛ و در نهايت من او را به هلاكت رساندم . و چون جنگ پايان يافت اين دو نفرى كه به عنوان اسير آورده ام ، گفتند: ما شنيده ايم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسيبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمى كه خواست درباره ما عملى كند. در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يكى از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و چون امام علىّ عليه السلام يكى از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به او پيشنهاد داد كه بگو: ((لا اله الاّ اللّه ))، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم . آن اسير گفت : بلند كردن كوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا اين كلمات را بر زبان جارى كنم . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن ! او را از اين جا ببر و سرش را از بدن جدا كن . وقتى حضرت علىّ عليه السلام او را به هلاكت رساند و دوّمين اسير را آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولى او نپذيرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق كنيد. پس همين كه حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمّد! خدايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: او را نكشيد؛ چون كه او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است . و چون اسير از چنين خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن كه آن را بين فقراء انفاق كرده ام ؛ و هيچ گاه با كسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اكنون نيز با مشاهده اين حقيقت ، شهادت به يگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم . و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گرديد. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆خفه كردن هفتاد نفر هندى عدّهاى از محدّثين و مورّخين از حضرت صادق آل محمّد؛ و نيز از باقرالعلوم عليهما السلام نقل كرده اند: پس از آن كه امام اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از جنگ جمل با ناكثين و اهل بصره رهائى يافت و پيروزمندانه بازگشت ، هفتاد نفر مرد از اهالى هندوستان به حضور آن حضرت آمدند و پس از آن كه اسلام را پذيرفتند و مسلمان شدند، حضرت با زبان هندى با آنان سخن مى گفت و پاسخ سئوالات آن ها را به زبان خودشان مطرح مى فرمود. و چون كراماتى از آن حضرت مشاهده كردند، مدّعى شدند كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام خدا است . امام علىّ عليه السلام اظهار نمود: اى جماعت ! آنچه را كه شما درباره من گمان كرده ايد، درست نيست ؛ بلكه من نيز همانند شما بنده اى از بندگان خداوند متعال مى باشم . امّا آن ها فرمايشات حضرت را نپذيرفتند و بر گفته خويش اصرار ورزيدند كه تو همان خدا هستى ، چون همه چيز را مى دانى . حضرت از اين حركت خشمگين شد و فرمود: واللّه ! اگر از عقيده و حرف خود برنگرديد و توبه نكنيد، شما را خواهم كشت . وليكن آن ها بر عقيده و حرف خود پافشارى كردند. به ناچار حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دستور داد تا چند حلقه قنات حفر نموده و آن ها را از زير زمين به يكديگر متّصل نمايند؛ سپس تمامى آن هفتاد نفر را كه منكر آفريدگار جهان شده بودند داخل قنات ها انداختند؛ و سر قنات ها را نيز پوشانند. پس از آن يكى از قنات ها را كه خالى بود، پر از هيزم نموده و آتش زدند، و چون دود آتش به تمامى قنات ها جريان پيدا كرد، تمامى آن هفتاد نفر خفه گشتند و به هلاكت رسيدند. و در حكايتى ديگر چنين آمده است : امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: عبداللّه بن سبا، يكى از كسانى بود كه ادّعاى پيغمبرى مى كرد و معتقد بود كه علىّبن ابى طالب عليه السلام خداست ؛ و من پيغمبر او مى باشم . هنگامى كه امام علىّ عليه السلام از عقيده باطل عبداللّه بن سبا با خبر شد، او را احضار نمود و از او درباره چنين اعتقادى سؤ ال نمود. عبداللّه بن سبا در جواب حضرت ، با صراحت كامل اظهار داشت : تو خدا هستى و من از طرف تو پيامبر هستم ؛ و سپس افزود: مدّتى است كه اين موضوع به طور وحى و الهام ، بر من ثابت شده است . اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به او خطاب كرد و فرمود: واى بر تو! مواظب گفتار خود باش ، شيطان تو را به تسخير خود در آورده است ، مادرت به عزايت بنشيند! آيا متّوجه موقعيّت خود نيستى ، بايد از افكار و گفتار كفرآميز خود توبه كنى تا بخشيده گردى . وليكن عبداللّه بن سبا در مقابل فرمايشات و پيشنهادات اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام بى تفاوت بود و همچنان بر حرف و عقيده باطل خود پافشارى مى كرد. لذا حضرت به ناچار دستور داد تا او را به مدّت سه روز باز داشت نمايند؛ و در طول اين مدّت مرتّب او را توبه مى دادند، امّا او زير بار نمى رفت و پيشنهاد حضرت را نمى پذيرفت . بنابر اين روز سوّم به دستور آن حضرت او را از زندان بيرون آورده و اعدام كردند و سپس جسد او را در آتش سوزاندند. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از دفن ، در مسجد قبا روزى ابوبكر و اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام در محلّى يكديگر را ملاقات كردند. ابوبكر گفت : حضرت رسول ، پس از جريان غدير خم چيز خاصّى درباره شما نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نيز بر تو به عنوان اميرالمؤ منين سلام كرده ام . و اعتراف مى كنم كه حضرت رسول درباره تو فرمود: تو وصىّ و وارث و خليفه او در خانواده اش مى باشى ، ولى تصريح نفرمود كه تو خليفه بعد از او در امّتش باشى . اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار داشت : اى ابوبكر! چنانچه رسول خدا صلوات اللّه عليه را به تو نشان دهم و ايشان تو را بر خلافت من در بين امّتش دستور دهد، آيا مى پذيرى ؟ ابوبكر گفت : بلى ، اگر رسول خدا با صراحت بگويد، من كنار خواهم رفت . امام علىّ عليه السلام فرمود: پس چون نماز مغرب را خواندى ، نزد من بيا تا آن حضرت را به تو نشان دهم . همين كه ابوبكر آمد، با يكديگر به سمت مسجد قبا حركت كردند و وقتى وارد شدند؛ ديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رو به قبله نشسته است ؛ و خطاب به ابوبكر كرد و فرمود: اى ابوبكر! حقّ مولايت ، علىّ را غصب كرده اى و جائى نشسته اى كه جايگاه انبياء و اوصياء آن ها است ؛ و كسى غير از علىّ استحقاق آن مقام را ندارد چون كه او خليفه من در اُمّتم مى باشد و من تمام امور خود را به او واگذار كرده ام . و تو مخالفت كرده اى و خود را در معرض سخط و غضب خداوند قرار داده اى ، اين لباس خلافت را از تن خود بيرون بياور و تحويل علىّ ابن ابى طالب ده ، كه تنها شايسته و حقّ او خواهد بود وگرنه وعده گاه تو آتش دوزخ مى باشد. در اين هنگام ابوبكر با وحشت تمام از جاى برخاست و به همراه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از مسجد خارج گرديد و تصميم گرفت تا خلافت را به آن حضرت واگذار نمايد. ولى در مسير راه ، رفيق خود، عمر را ديد و جريان را برايش تعريف كرد، عمر گفت : تو خيلى سُست عقيده و بى اراده هستى ، مگر نمى دانى كه آن ها ساحر و جادوگر هستند، بايد ثابت قدم و پابرجا باشى ، به همين جهت ابوبكر از تصميم خود منصرف شد؛ و با همان حالت از دنيا رفت . 📚الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 806، ح 15 و 16، ارشاد القلوب : ص 264. در اين باره روايات بسيارى به همين مضمون از امام باقر و امام صادق عليهما السلام و نيز از طريق اهل سنّت وارد شده است كه همه آن را با اختلاف جزئى آورده اند. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆پنج نان و سوّمين نفر در روايات متعدّدى وارد شده است : روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، يكى از آن دو نفر سه قرص نان و ديگرى پنج قرص نان همراه خود داشت . در اين بين شخص ثالثى نيز از راه رسيد؛ و پس از سلام و احوالپرسى ، كنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را، بطور مساوى خوردند تا سير گشتند. شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن ها داد و رفت . و بين آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت : از اين مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى تو مى باشد كه سه نان داشته اى ، ولى او نپذيرفت ؛ و چون به توافق نرسيدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارك امام علىّ عليه السلام شرفياب شدند. وقتى موضوع را مطرح كردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفيق تو انصاف را رعايت كرده است و بهتر است كه به همان مقدار راضى باشى . او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن كه پول ها به عدالت در بين ما تقسيم شود. اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را به عدالت تقسيم كنم به ضرر تو مى باشد، چون حقيقت عدالت ، آن است كه يك درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم ديگر سهم صاحب پنج نان مى باشد. آن شخص اعتراض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! او حاضر بود كه سه درهم به من بدهد، ولى من نپذيرفتم ، اكنون شما مى فرمائيد كه تنها يك درهم سهم من مى باشد؟! سپس افزود: يا اميرالمؤ منين ! تقاضا دارم برايم توضيح دهيد. امام عليه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته ايد، كه سه نفر با هم خورده ايد؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود كه 15 سهم حقّ صاحب پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد. و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر اين هفت سهم يعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 يعنى 8 سهم از 9 سهم خود را خورده اى و يك درهم طلب دارى . او هم راضى شد و قبول كرد، كه يك درهم حقّ اوست . 📚اعيان الشّيعة : ج 1، ص 343. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆اهميّت كمك به همسر مرحوم محدّث نورى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان به نقل از حضرت اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام آورده اند: روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مشغول پختن غذا بود، من نيز در تميز كردن مقدارى عدس به او كمك مى كردم . در همين حال پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله وارد منزل شد؛ و پس از آن كه فاطمه زهراء را كنار اجاق آتش مشغول پختن غذا ديد؛ و نيز مرا در حال كمك به او مشاهده كرد، فرمود: اى ابوالحسن ! سخنم را گوش كن ؛ و توجّه داشته باش كه من سخنى نمى گويم مگر آن كه خداوند مرا به آن دستور داده باشد. سپس افزود: هر مردى كه همسرش را در اداره امور منزل ، يارى و كمك نمايد، به تعداد هر موئى كه در بدن دارد، ثواب يكسال عبادت نماز و روزه برايش ثبت مى گردد؛ و همچنين خداوند ثواب صابرين را به او عطا مى نمايد. و هركس همسر و عيال خود را در كارهاى مربوط به منزل كمك و مساعدت نمايد و بر او منّت نگذارد، خداوند نام او را در ليست شهداء و صدّيقين ثبت مى نمايد و ... . و سپس فرمود: بدان كه يك ساعت خدمت در منزل ، بهتر از يك سال عبادت مستحبّى است . لذا هر مردى كه بدون منّت به همسر خود خدمت كند، همانا او در سراى محشر بدون حساب داخل بهشت مى گردد. و خدمت به همسر، كفّاره گناهان كبيره مى باشد؛ و موجب خاموشى خشم و غضب خداوند و ازدياد حسنات و ترفيع درجات خواهد بود. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در پايان فرمود: اى ابوالحسن ! اين را هم بدان كه كسى به همسر و عائله خود كمك نمى كند مگر آن كه نسبت به مبداء و معاد معتقد باشد و نيز هدفش ‍ جلب رضايت خداوند و سعادت دنيا و آخرت باشد. 📚مستدرك الوسائل : ج 13، ص 48، ح 2، جامع الا خبار ص 102، بحار الا نوار: ج 104، ص 132، ح 1؛ و حكايت بسيارى طولانى بود كه به خلاصه نويسى ترجمه آن اكتفاء شد. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆بخوانید بخاطر عزیزانتان! نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد. اندکی منتظر می ماند، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد. با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند. اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد. او می گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم. آن جنازه ی کوچک تا به امروز، یکی از سنگین ترین بارها، بر روی وجدان من بوده است. اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد: فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان. بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆پنج نان و سوّمين نفر در روايات متعدّدى وارد شده است : روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، يكى از آن دو نفر سه قرص نان و ديگرى پنج قرص نان همراه خود داشت . در اين بين شخص ثالثى نيز از راه رسيد؛ و پس از سلام و احوالپرسى ، كنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را، بطور مساوى خوردند تا سير گشتند. شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن ها داد و رفت . و بين آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت : از اين مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى تو مى باشد كه سه نان داشته اى ، ولى او نپذيرفت ؛ و چون به توافق نرسيدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارك امام علىّ عليه السلام شرفياب شدند. وقتى موضوع را مطرح كردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفيق تو انصاف را رعايت كرده است و بهتر است كه به همان مقدار راضى باشى . او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن كه پول ها به عدالت در بين ما تقسيم شود. اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را به عدالت تقسيم كنم به ضرر تو مى باشد، چون حقيقت عدالت ، آن است كه يك درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم ديگر سهم صاحب پنج نان مى باشد. آن شخص اعتراض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! او حاضر بود كه سه درهم به من بدهد، ولى من نپذيرفتم ، اكنون شما مى فرمائيد كه تنها يك درهم سهم من مى باشد؟! سپس افزود: يا اميرالمؤ منين ! تقاضا دارم برايم توضيح دهيد. امام عليه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته ايد، كه سه نفر با هم خورده ايد؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود كه 15 سهم حقّ صاحب پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد. و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر اين هفت سهم يعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 يعنى 8 سهم از 9 سهم خود را خورده اى و يك درهم طلب دارى . او هم راضى شد و قبول كرد، كه يك درهم حقّ اوست . 📚اعيان الشّيعة : ج 1، ص 343. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆كار براى پدرزن موسى (علیه السلام ) در حال فرار از مصر، هنگامى كه به سر چاه ((مدين )) رسيد، دختران ((شعيب پيغمبر)) را ديد كه گوسفندان خود را براى آب دادن به آنجا آورده اند و در گوشه اى ايستاده و كسى رعايت حال آنها را نمى كند. موسى به حالت آنها رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد. دختران پس از مراجعت نزد پدر، جريان روز را براى پدر نقل كردند و او يكى از آنها را پى موسى فرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد. پس از آشنا شدن با يكديگر، يك روز شعيب به موسى گفت : - من دلم مى خواهد يكى از دو دختر خود را به تو، به زنى دهم ، به اين شرط كه تو هشت سال براى من كار كنى ، و اگر دلت خواست دو سال ديگر هم اضافه كن ، ده سال براى من كار كن (1). موسى (علیه السلام) قبول كرد و به اين ترتيب داماد شعيب (علیه السلام ) شد(2) 1-اينكه داماد براى پدرزن كار كند، از رسوم قبل از اسلام بوده است و ريشه اين رسم دو چيز است : اول : نبودن ثروت ، خدمتى كه داماد به پدر زن مى توانسته بكند منحصرا از طريق كار كردن براى وى بوده است . دوم : رسم جهاز دادن ، كه جهاز دادن به دختر از طرف پدر يكى از رسوم و سنن كهن است . و پدر براى اينكه ، بتواند براى دختر خود جهيزيه تهيه كند ناگزير از آن بوده است كه داماد را اجير كند و به نفع دختر جهاز تهيه نمايد. به هر حال در اسلام اين آئين منسوخ شد و پدر زن حق ندارد مهر را مال خود بداند هر چند هدفش اين باشد كه آن را صرف و خرج دختر كند. زيرا اين خود دختر است كه صاحب مال است و به هر نحو كه بخواهد مى تواند آن را به مصرف برساند. 2-نظام حقوق زن در اسلام ، صفحه 209 - 208 ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🔆مرد مال باخته و کریم خان زند مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم. خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ مرد می گوید من خوابیده بودم. خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود . مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─