هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_فاطمیه
#استاد_علی_تقوی
#گزیده_بیانات_استاد
◀️ فکر میکنید #جرم خانم حضرت زهرا(س) چی بود که بین در ودیوار #شهید شون کردند؟؟🤔
هیچی، #بیتفاوت نبود، #تماشاچی نبود، #سکوت نکرد❗
اگر سکوت میکرد روی سرشون جاداشت❗
✅ امر به معروف #هزینه داره، نجات دیگران #سخته، مثل نماز آسون نیست❗
به نهضت ما بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را منتشر کنید...
مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
تنها کانال رسمی نشر آثار
#استاد_علی_تقوی
#آمرین
🆔️@aamerin_ir
مداحی آنلاین - نماهنگ _ کلمینی - حاج مهدی رسولی.mp3
3.78M
#مادر🥀
پاشو اینجورے منو نده عذاب
کلمینی...
بری از پیشم میشم خونه خراب...💔
#مادرِپهلوشکسته💔
#حاج_مهدی_رسولی
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هرروز_یک_حدیث
#در_مکتب_اهلبیت
حضرت زهرا سلام الله علیها ضمن وصیّتى به امام علىّ علیه السلام اظهار نمود:🍂
پس از آن كه مرا دفن كردى ، برایم قرآن را بسیار تلاوت نما، و برایم دعا كن ، چون كه میّت در چنان موقعیّتى بیش از هر چیز نیازمند به اُنس با زندگان مى باشد.🥀
(بحارالانوار، ۷۹/ ۲۷)
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
بعد از چند ماه
زهرا راحت میخوابه...💔
#مادرم🥀
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
وسط روضهـ
دلم گفتـــ
بگویم مادر :)
#مادرِسینهزَنا🖤
#مهرتاجازهدادکهمادربخوانمت
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_پنجاه_و_پنجم چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست. فاطی: وای
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_ششم
فردا صبح حدود ساعتای ده رفتیم جمکران... دوباره خاطرات محمد برام تداعی شد... حالم خراب بود... از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته... رو به روی محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم.
وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جاری شدن...
_خدایا من بدون محمد نمیتونم... به خدا نمیتونم... ولی حاضرم نیستم یک عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش... نه بخاطر عذاب وجدان...خدایا من میرم از زندگیش بیرون... بخاطر خودش... بخاطر عشقش... توهم بهم کمک کن... بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو... بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو... خدایا کمکم کن...
با چشما خیس یه گوشه توی صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلی کردم...
همه چیز من و یاد اون مینداخت...
حتی خواننده محبوبم...
کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم.
تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیمم رو عملی کنم.
از دیشب محمد کلی زنگ زده بود اس داده بود... هه... چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش اس بده... دوباره زنگ زد... جوابشو ندادم... دوباره... دوباره... اه... گوشی رو خاموش کردم.
خدای من باز قلبم درد گرفت... فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم.
فاطی: فائزه
_جانم...
فاطمه با من و من گفت: آقاجواد زنگ زد...
_چی شد؟؟؟چی گفتی بهش؟؟؟
_فاطی: هیچی دروغ گفتم. گفتم سرت درد میکنه خوابیدی...😔
_ممنون...
فاطی: فائزه میخوای دقیقا چیکار کنی؟
_بزار برگردیم کرمان... بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم...😭
فاطی: اگه ازش جدا شی داغون میشی... شک نکن...
_بزار خودم داغون شم... فدای سر محمدم... ولی اون بزار به عشقش برسه... بزار اون خوشبخت شه حداقل...😭
چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم... بدون من😢
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت.
عصر جمعه رسیدیم خونه.
فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبرنداشت...😢
هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم...
سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم.
از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه.
_سلام داداشی
علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟😡
_کدوم مسخره بازیا؟😳
علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟
_خط مو عوض کردم خب
علی: اینو میدونم نابغه😁چرا شمارتو ندادی جواد😡 چرا فاطمه تفره میره هرچی ازش میپرسم😡 چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی😡
بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم.
_علی...
علی: بله
_من محمدجوادو نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود😭)
علی تقریبا فریاد کشید:چییییی؟؟؟؟
_داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...😭)
علی مکث کرد... طولانی... _الوووو
علی: این حرف آخرته فائزه؟
_حرف آخرمه...😔
علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها
_میدونم😔
علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟
_از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت...
علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه....
_امیدوارم😔(هی... اون باید حلال کنه یا من...)
علی: خداحافظ
_یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن...
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
از تماسم با علی چهار ساعت میگذشت و همش منتظر یه اتفاق بودم.
دل تو دلم نبود... دلشوره داشتم... مطمئن بودم واکنش خانوادم راحت با این اتفاق کنار نمیان...
در اتاقم با ضرب باز شد و بابا و پشت سرش مامان اومدن توی اتاق بابا با حالت برزخی شروع کرد به فریاد زدن😰
بابا: دختره ی احمق تو مگه نگفتی میخوامش؟ مگه بعد اون سفر کوفتی همش غش و ضعف نمیکردی براش؟ مگه تو نبودی به داداشت گفتی دوسش داری؟ این حرفا چیه الان به علی زدی؟ هان؟
تمام بدنم میلرزید... حس ترس داشت نابودم میکرد...
_بابا من...
بابا پرید وسط حرفم: بابا چی؟؟؟؟ هان؟؟؟؟؟ آبرومو بردی دختر میفهمی؟؟؟ من به اعتبار حرف تو گذاشتم شب خواستگاری بینتون صیغه محرمیت بخونن بعد تو حالا میگی نمیخوای؟؟؟ مگه دست خودته؟؟؟ _بابا من اشتباه کردم... یه طرف صورتم سوخت😣
دستمو گذاشتم روی صورتم... اره بابام بهم سیلی زده بود... این اولین باری بود که بابام روم دست بلند کرد...
روی زمین نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم و اجازه دادم بغضم بشکنه...
اشکام صورتمو خیس کرده بود و بابا فریاد میکشید... و میگفت با این کارم آبروشو بردم...
_باباااااا😫 تمومش کنید😖 من اونو نمیخواممم. 😔 اگه قرار باشه با اون ازدواج کنم خودمو میکشممممم😭 من ازش بدم میاد😭 آره من یه آدم پستم که جوون مردمو بازی دادم 😭تورو خدا خودتون به خانوادش بگید😭
مامان با چشمای گریون کنارم نشست و سرمو توی بغلش گرفت...😭 _مامان😭
مامان: جان مامان😭
_تورو خدا نزارید منو ببینه... تورو خدا تمومش کنید😭
مامان سرمو بوسید و گفت : فقط خدا کنه پشیمون نشی...
خدایا من بخاطر خوشبختی محمدم پا رو دلم گذاشتم کمکم کن توی این راه سخت... کمکم کن...
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_نهم
فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه...
الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم...
الان دو هفته اس هرکس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی... چقدر لاغر شدی...
الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر بعدم گلزارشهدا تا شب فقط برا خواب برمیگردم خونه...
گوشه گیر و منزوی شدم... صورتم بی روح شده... غیر سلام و احوال پرسی باکسی حرف دیگه نمیزنم...
برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم...😔
بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم💻
از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم...
*سلام فائزم... حالم خیلی بده... رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم... برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری... فائزه... من تورو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم... از انتخاب پشیمون نیستم... هیچ وقتم پشیمون نمیشم... تو ایده آل من بودی و هستی... تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی... فائزه... آخه چرا... چرا یهو همه چیزو خراب کردی... چرا یهویی رفتی... چرا منو از وجودت محروم کردی... فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی... فقط یه بارم که شده... کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده... کاشکی... کاشکی... فائزم... من تا آخر دنیا منتظرت می مونم... هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم... *
اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتییییی دوست دارممممم. عوضییییی دوست داررررررم. من دوووووست دااااارم. چرا هنوزم سعی داری گولم بزنییییی. چرا این قدر نامردددددی. چرااااااا😭
فریاد میزدم و اشک میریختم.
پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم.
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
اول مظلوم امشب تاصبح بیداره.mp3
11.29M
اول مظلوم امشب تاصبح گریونه...
آروم آروم داره قرآن میخونه...
اول مظلوم
آروم آروم💔🥀
#شامغریبان
#وایمادرم💔
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
اول مظلوم امشب تاصبح گریونه... آروم آروم داره قرآن میخونه... اول مظلوم آروم آروم💔🥀 #شامغریبان #وا
لا اله الا الله ...
واویلا
فاطمه رفت از دنیا💔
واویلا...
علے که دید، ولی کاش بعد از این دیگࢪ
میان شعله نبیند کسے نگاࢪش را...!🖤
#مادرم💔
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
🇮🇷🇮🇷راهپیمایی بزرگ ۹ دی🇮🇷🇮🇷
حضور با شکوه امت حزب الله در راهپیمایی مجازی ۹ دی
🇮🇷هم حضور حداکثری و هم اطلاع رسانی حداکثری🇮🇷
💥شروع راهپیمایی ۸ دی ماه ساعت ۱۴
💥پایان راهپیمایی و صدور بیانیه ۹ دی ماه ساعت ۲۱
جهت حضور روی لینک زیر کیلیک نمایید.
http://yun.ir/9day
لطفا به اشتراک بگذارید.
یوم الله حماسه ۹دی
روز بصیرت و میثاق امت با ولایت🇮🇷
گرامی باد✨🌷
هدایت شده از شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
🇮🇷🇮🇷راهپیمایی بزرگ ۹ دی🇮🇷🇮🇷
حضور با شکوه امت حزب الله در راهپیمایی مجازی ۹ دی
🇮🇷هم حضور حداکثری و هم اطلاع رسانی حداکثری🇮🇷
💥شروع راهپیمایی ۸ دی ماه ساعت ۱۴
💥پایان راهپیمایی و صدور بیانیه ۹ دی ماه ساعت ۲۱
جهت حضور روی لینک زیر کیلیک نمایید.
http://yun.ir/9day
لطفا به اشتراک بگذارید.
خیلی از رفقایی که تازه به ما اضافه شدن
از زندگینامه ی #شهیدمجیدقربانخانی چیزی نمیدونن...
از امروز زندگینامه ی شهید رو شروع میکنیم
ان شاءالله مطالعه کنید🌹
شاید با یکی از داستان هاش متحول بشید و راهتون عوض بشه...🙂
#داداش_مجید❤️
#شهیدمجیدقربانخانی🌹
#قسمت_اول
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥
به نام خالق او🍃
مجید قصه امروز ما درهوای گرم روز آخر مردادماه سال69 درمحله یافت آبادتهران به دنیا آمد.❤️
تک پسر خانواده و عزیزکرده خانواده و البته کل محل،
شاید دلیل محبوبیتش دربین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.☺️👌🏼
بچه های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می کرد.⚽️
وحالا بچه های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند،اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند... :)
او #داداشمجید همه بچه های محله یافت آباد بود.
پیران محل مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می دید و به کمک احتیاج داشتند،کمکشان می کرد وحتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند،آنهارا تا پای یخچالشان می برد تا نکند اذیت شوند.🙂
باهمه مردم محل دوست و رفیق بود با هرکسی زود دوست می شد و با شوخ طبعی هایش دل هر کسی را می برد تا ابدیت پیش خودش.💞
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313