شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
در حرم لب بر لب پیمانه باشد بهتر است
شمع دورش چند تا پروانه باشد بهتر است🍃✨
بهتر آنکه از در هر خانه نومیدم کنند
دل اگر با غیر تو بیگانه باشد بهتر است🍃 :)
گر بنا باشد دلم را جز تو آبادش کند...
این دل ویران همان ویرانه باشد بهتر است🍃 :)
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها مکن
میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است🍃:)
مدّعی در این حرم از سیر بالاها مگو
این کبوتر فکر آب و دانه باشد بهتر است🍃
#گنبدت مال همه؛ #بابالجوادت مال من❤️
جای ما پشت در میخانه باشد بهتر است :)
من که هربار آمدم اینجا گنهکار آمدم💔
توبه هم قولش اگر مردانه باشد بهتر است :)
تا شب قبرم که می آیی برای دیدنم
این دل ما پیش تو بیعانه باشد بهتر است🍃
صبح محشر هم خودت دنبال کار ما بیفت
پشت ما توصیهی شاهانه باشد بهتر است🍃
گریه کردم شانهی گرم ضریحت بغض کرد...🙂
وقت گریه سر روی یک شانه باشد بهتر است :)
#کربلا از تو گرفتن واقعاً شیرین تر است❤️
روزی ماهم از این کاشانه باشد بهتر است🍃
اشک میخواهم ز تو دریای «فَابکِ للحسین»
رزق ما از جام #سقاخانه باشد بهتر است🍃 :)
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی🌹 #قسمت_اول ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥ به نام خ
#داداش_مجید❤️
#شهیدمجیدقربانخانی🌹
#قسمت_دوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥
به نام خالق او🍃
شهید《مجیدقربانخانی》متولد۳۰مرداد
۱۳۶۹وتک پسر خانواده است.
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشدتا همبازی وشریک شیطنت هایش باشد؛اما خدا در۶سالگی به او یک خواهر داد.😇
مادر شهید درباره به دنیا آمدن 《عطیه》خواهرکوچک مجید میگوید:
مجید خیلی داداش دوست داشت.به بچه هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد
و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم《عطیه》نهم مهرماه به دنیا اومد.👼
مجید نمیدونست دخترهستش و علیرضا صداش میکرد😄
ماهم به خاطر مجید علیرضاصداش میکردیم؛
اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بمونه.😕
شاید باورتون نشه!مجید وقتی فهمید بچه دخترهستش دیگه مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت عطیه تورو از پرورشگاه آوردن.
ولی خیلی باهم جور بودن حتی گاهی
داداش صداش میزد💞
آخرش هم کلاس اول نخوند،مجبورشدیم
سال بعد دوباره مجیدرو کلاس اول بفرستیم.📚
به شدت به من وابسته بود.🤗طوری که از
اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه میرفتم و درحیاط می نشستم تا درس بخونه؛اما از سال بعد گفتم مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیام.
همین شد که دیگه مدرسه روهم گذاشت کنارو نرفت؛اما ذهنش خیلی خوب بود؛
هیچ شماره ای درگوشی ذخیره نکرده بود.
شماره هرکی رو میخواست از حفظ میگرفت🙂.
#ادامه_دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥
~•••↓🏴🥀🏴↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
استوری مامان داداش مجید...❤️ امروز روزیه که داداش از خانوادش خداحافظی میکنه😢😭😭
به خداحافظیِ تلخ تو سوگند نشد...
که تو رفتی و دلم
ثانیه ای بند نشد... :)
#داداش_مجید ❤️
#علمدارحرم🏴
در باورمان نبود
که نباشی...
#حاج_قاسم🌹
#شبتون_شهدایی🌙
─━✿❀✿♣✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
بہ یـاد
مردی ڪہ
روز تولـدش ،
تولد واقعـے اش را
در آسمانهـا
جشن مے گیرنـد ...
#ولادت ۱۳۴۵/۱۰/۱۱
#شهادت ۱۳۷۵/۱۰/۱۱
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#سالروز_ولادت_وشهادتت_مبارک_سید
🌷🌷🌷🌷🌷
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_شصت_و_هفتم تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسید
#هوالعشق❤️
#قسمت_شصت_و_هشتم
با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود...
یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش.
_چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟😡
محمد از ماشین پیاده شد.
محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟😡
محمد: اون موقع فرق میکرد تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی...😔
_ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت😏
از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم...
ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ....
محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟😔 (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد...
من موندم و دلم که نابود شده...
من موندم و قلبم که شکسته...
من موندم و غروری که فقط برام مونده...
خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگو دیدم...😭
یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...😭
ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه...
خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه...
چرا منو نمیکشی...؟
بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل مثل همیشه دستم بود...
زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده...
تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود...
ای کاش هیچ وقت نمیدیمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه...
#قسمت_شصت_و_هشتم😢
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_شصت_و_نهم
ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه🤒
مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند.
از سرما به خودم میلرزیدم.
با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم.
بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟
به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم.
بابا رفت توی آشپپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم.
_بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟
بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.☕
بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش...😔
چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم...😭 چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه...😭
سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد.
دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم...
*صدا بزن منو که باره آخره...
بزار ببینمت... قراره آخره....
برای بار آخرم شده...
فقط بخند....
بخند و چشمای قشنگتو....
بروم ببند..
بیا و راحتم کن از نگاه آدما...
نزار بگیره دامنم رو اه آدما...
بگو چرا باید بسوزه لحظه های من...
بخاطر نگاه اشتباه آدما...
برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...
که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد...
که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد...
این آخرین قدم...*
#قسمت_شصت_و_نهم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_هفتادم
امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره😢
الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش😕
علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه...
حال و روزم خرابه...
گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا...
رفتار همه باهام عوض شده...😢 دقیقا الان سه ماهه عوض شده...😢
همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن...😔
بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه...
امشب خونه خاله ناهید دعوتیم.
همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم😢
خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم.
همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله.
خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست
خاله: خب فائزه جان خاله.
_بله خاله جان؟
خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله چلغوز من😣) خواستگاری کنم.
اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟
بابا با پوزخند رو به من: بعله😏
خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه😊
_ولی خاله جان من و مهدی که...
بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟!
چی داره میگه واسه خودش؟؟؟😳
خدای من😳
چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن😣
بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام.
همشون داشتن نگاهم میکردن👀
مامان با نگرانی😟
علی با تاسف😒
و فاطمه با غم و ناراحتی😔
بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟
جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم.
مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامه رضایته😃 دهنتونو شیرین کنید😄
#قسمت_هفتادم
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📲 @Majid_ghorbankhani_313